لحظاتی هستند که هرگز از یاد نخواهم برد. در این شش ماه ساعاتی بودند که بر من سخت و سنگین گذشتند، اما هیچگاه نگریستم. هنگامی که با صورت کبود برگههای بازجویی بر سرم کوبیده میشد!! هنگامی که بعد از سه ماه از انفرادی به بند عمومی منتقل شدم و یا زمانی که بعد از سه ماه آیدین عزیزم را در آغوش گرفتم و یا هنگام دیدن سیروس در اولین ملاقات بعد از انفرادی که با دیدن چهره خندان من اشکهایش جاری شده بود و…
بله هرگز این وقایع از یادم نخواهند رفت. دیروز ۲۸ اردیبهشتماه ۱۴۰۳ نگاههای منتظر و نگران مادر و خواهرم که انتظار داشتند مرا حضوری ملاقات نمایند از یادم نخواهد رفت. آنها از راه دور با پاهای ورم کرده و دردآلود به تنهایی آمده بودند تا مرا در آغوش خود بگیرند، اما به آنها اجازه داده نشد. مادرم توصیه میکرد که شریفه ناراحت نباش و چیزی نگو تا اذیتت نکنند، اما من فریاد زدم تا هم مادرم و هم دیگران بشنوند و متوجه گردند که من فرزند پدر و مادری هستم که به من آموختهاند در مقابل ظلم و بیعدالتی سکوت نکنم!!
هنگامی که بعد از سه ماه وارد بند عمومی شدم، دلم عجیب گرفته بود. با شنیدن این جمله که دلت را پیش عزیزانی بگذار که در شرایط سخت و دشوارتری بودهاند آرامشی مرا فرا گرفت که با امیدی بیشتر از پیشن این روزها را سپری کنم این چند خط را نوشتم برای اینکه به خانواده و دوستان عزیزم بگویم دوستتان دارم به قول آیدین به اندازه کهکشانها دوستتان دارم.
شریفه محمدی
بند قرنطینه تبعید گاه لاکان رشت