نویسنده: ریزان احمدی
هر روز صبح (البته منظور ما صبح دل انگیز زمستان، بهار و تابستان و پاییز نیست. در واقع صبح ما امتداد بیات شدهی بوق سگ شبمان است که یادمان نمیآید چه ساعتی به خواب رفتیم و یا چند ساعتش را توانستیم بخوابیم). عادت نداریم کسی بیدارمان کند، خودمان سر ساعت مقرر بیدار میشویم. صورت پف کرده از خواب نیمه بیدارمان را معمولاً در آینه دید نمیزنیم، چون نمیخواهیم روزمان را با تصویری ناامید کننده شروع کنیم. با بزک کوچکی تلاش مذبوحانهای برای زنده جلوه دادن نعشهایمان میکنیم. صبحانه را ایستاده همانجا دم در یخچال دو لقمه سق میزنیم (ما اینجا چیزی را با آرامش میل نمیکنیم). خورده و نخورده کفش میپوشیم، هرچه داریم از زندگی، امید، آرزو و حتی رٶیا را در تبق گذاشته به قصد فروش از خانه بیرون میرویم. تبق بر دوش در بازار میچرخیم و میفروشیمشان. فریاد میزنیم: نیروی کارمان، فکرمان، قلممان، جانمان را…
خلاصه زندگی هر روز ما به مثابهی جنگ است، جنگی نابرابر برای نان! در این عرصهی خشن و به غایت بیرحم جایی برای خواستنهای ما نیست، این رقیب است که تعیین میکند جنگ چگونه ادامه پیدا کند. تمام داشتهی ما در این نبرد، خودمانیم! جسم و جانمان! بله داشتههای کوچکی هستند اما بیشتر از آن را سراغ نداریم. هر روز ذره ذرهمان زیر آماج تیرهای همآورد قدرمان بارها میپکد و جمعش میکنیم و ادامه میدهیم و در این بین تکههای زیادی را هم گم میکنیم و هرگز بازشان نخواهیم یافت. شب با جانهای زخمی و اجسام خستهمان کولهبار اندوه فردا بر دوش با دستهایی خالیتر از دیروز به خانه بازمیگردیم…