نفرین شرلی – هیرش میلان

شرلی هیرش میلان edited

چشمان آبی خانم جوان که باز شد دو پیرزنی که بالای سرش ایستاده بودند و لباس راسته خاکستری داشتند به وجد آمدند با صدای محزون گفتند شیلر جان بهتری؟
زن جوان با چهره ای پریشان پرسید: چی شده؟ میشه توضیح بدین؟
پیرزنی که کوتاه ترو صورت چروکیده ای داشت !گفت شیلر جان وقتی اون حروم زاده ها تیر اندازی کردن تو که دانیال بغل کرده بودی از پله ها افتادین وبیهوش شدی البته نگران نباش اون حالش خوبه !بعدش ادامه داد
زود باش این آب و قند بخور باید بریم ! دیره تا صب چیزی نمونده زشته تو مردم نباشیم فردا پشتمون حرف در میارن!
زن جوان گفت من چیز زیادی یادم نمیاد من اینجا رو نمیشناسم فردا باید سفارت کشورم برم…
دو پیرزن بدون اینکه به ادامه حرف های زن جوان گوش بدهند
اینجوری نیاای تو روستا که انگشت نما مردها میشیم! و زیر بغلش را گرفتند روسری و‌ لباس بلند سیاهی بر تنش کردند زن جوان بدون انکه بخواهد لحظه به لحظه بیشتر و بیشتر با آنجا حس آشنایی پیدا میکرد گویی کم کم داشت حافظه اش را به دست می اورد و‌همه چیز برایش آشنا تر میشد !
دانیال سه ساله را در بغل او گذاشتند از خانه بیرون زدند و از پایین رودخانه به سمت محل تجمع روستائیان راه افتادند هیچ‌کس در روستا نمانده بود!در میانه های راه روی یک تانک سوخته روسی جمعیت روستا را ۳۰۱ نفر نوشته شده بود پیرزن لاغرتر که موهای قرمز داشت دست را روی لوله تانک گذاشت و گفت اون یک نفره که اومده تو سیصد نفر تویی شیلر خانم تو!پیرزن قد کوتاه گفت البته بدون بچه تو شکمت !
!زن جوان شوکه شده بود و دو پیرزن
در مسیر با هم میخواندند!چه مهتاب زشتی است امشب! آنان
خودشان را به زیر تپه مشرف به نوار مرزی که اهالی روستا جمع شده بودند رساندند پیرزنان به سمت مرز رفتند و‌محو‌شدند
زن جوان هاج و واج مانده بود که ناگهان آنجا دنیل (دانیال )را شناخت یادش آمد که اون کودک ‌پسرش است و او را محکم تر و مادرانه تر بغل کرد و در میان جمعیت کنجکاوانه و‌هراسان قدم میزد و به همه خیره میشد نگاهش به سمت چپ جمعیت افتاد که پسرهای های کوچک چوبشان را به شکل اسلحه درآورده بودند و با هم به تفنگ بازی میکردند
در بالا سمت راست پیرمردها را دید دور یک اتش کوچک و بی رمق جمع شده بودند و با تعارف توتون به یکدیگر به بررسی صدای تیراندازی ساعت قبل میپرداختند و زن هاو دختر بچه ها پایین جمعیت دور هم جمع شده بودند ساکت بودند و مراقب بودند مبادا صدای بلندشان به گوش پیرمردها برسد و مایه خجالت خانواده شوند که فردا در مسجد روستا بگویند زن فلانی یا دختر فلانی شبیه جنده ها میخندد…
هوا کم کم داشت از گرگ و میشی خارج میشد که
یکی از پیرمردها که در مرکز دورهمی نشسته بود در حالی که ساعتش را به دقت نگاه میکرد گفت : اگر صدای گلوله ها از ساعت ۱۲ شب تا ۳ صبح باشد حتما از سربازای ژاندارمی ترکیه بودند!
چند قدم ان طرف پیرمردی که مردم او را نجات صدا میزدند گفت : نه خیر !من با گوشهای خودم صدای کلاشینکف شنیدم این از سمت سپاه ایران بوده!
ابراهیم که ریش سفید روستا بود با عصایش به بچه ای با پیراهن قرمز اشاره کرد که داشت بازی میکرد
گفت:پسر خدا بیامرز محمد را صدا کنید بیاید
چند دقیقه بعد پسر را در حالیکه با حالت نظامی اسلحه چوبی خودش را در دست داشت پیش ابراهیم حاضر شد
او شمرده شمرده از از پسر پرسید!
پسرجان برو از مادرت بپرس محمد چه ساعتی کشته شده بود؟

شاهو که سر تفنگ چوبی اش به سمت زمین اومده بود با خودش میگفت نکند محمد همون پدر من باشد؟ مادر که گفته بود اون بهار میاد و در همان حال و‌هوا به سمت پایین رفت
زن دستش روی گوش های دانیل گذاشت و با دقت ازسر کنجکاوی به مردم توجه مبکرد که یک پیرمرد چاق دیگری که عینک ته استکانی خود را پاک میکرد گفت باید زمین بزرگتری برای قبرستان بخریم من هر چی به آقایان میگویم برایشان مهم نیست
مسجد هم برای مراسم هایمان کوچک است مخصوصا قسمت زنانه را باید باید بزرگ تر کنیم تا راحت تر عزادری کنند
ضمنا هفته پیش یکشنبه که حاج یمن آخرین کفن روستا را استفاده کرد پسرش کفن جایگزین را نخریده امروز اگر اتفاقی بیفتد سرمان پیش روستای کناری پایین می آید والا زشت است یک‌ مسجد کفن نداشته باشد
ابراهیم گفت ؛نجات یکشنبه ها ادارات ترکیه باز هستند منظورم پزشک قانونی هست
مردی که روی ویلچر بوده بود ازین حرف ابراهیم ناراحت شد و‌گفت نفوس بد نزن آقا!هنوز که اتفاقی نیفتاده!
پیرمردان که منتظر خبر پسرک بودند با طلوع افتاب متوجه شدند که از تپه ی مرزی کوله بران به سمت روستا در در حال سرازیز شدن هستند پیرمرد ویلچری مسئول کنترل زنان شد و کاروان کوله بران با یک جنازه روی قاطر سفید وارد میدان روستا شد آنان جای ۳ فشنگ را روی زخمش بسته بودند و ابراهیم خودش را به قاطر رساند و زنان شروع به شیون کردند و یک کوله بر را صدا زد که دانیال را از مادرش بگیرند وبه عنوان نماینده خانواده پیکر پدرش را تحویل بگیرد دنیل را از بغل زن جوان گرفتند و روی قاطر نشاندند
صدای چند نفر از اطراف میامد که میگفتن خوب شد کار ایران بوده و گرنه کی حوصله داشت بره ترکیه جنازه رو‌تحویل بگیره بریم که مهمان های مراسم در راه هستند قاطر که مقابل زن جوان رسید او چهره الیور را در خون دید و دیوانه وار پیکر الیور را بغل کرد با صدای بلند گفت این عادلانه نیست چرا الیور؟؟و از حال رفت
وقتی چشمانش را باز کرد الیور را دید در بیمارستان هامبورگ بالای سرش ایستاده است و درحالیکه داستان قرعه کشی شرلی جکسون را به سطل آشغال انداخت دستی به موهای خانم جوان کشید و گفت عزیزم همسایه ها صدات شنیدن که وقتی این مزخرفات خوندی با ناراحتی داد زدی شرلی مسخره بازی ها رو بزار کنارجان انسان انقدر بی ارزش نیست که برای کشته شدن انتخاب بشود!بعدش سرت گیج میره اونا میارنت اینجا!
خانم جوان گفت الیور عزیزم حق با شرلی جکسون بود در کردستان هنوزم جان افرادی که بهشون کوله بر میگن بی ارزش هست!

نویسنده: هیرش میلان

هیرش میلان

Next Post

بلوچستان؛ کشف پیکر سوختبر غرق شدە بلوچ

د فوریه 19 , 2024
پس از سه روز از غرق شدن قایق سوختبران در خور کنتانی، پیکر بیجان این سوختبر پیدا شد. به گزارش کولبرنیوز نە نقل از حال وش، روز یکشنبه ۲۹ بهمن ماه ۱۴۰۲، پیکر بی جان سوختبر بلوچ که روز جمعه ۲۷ بهمن با برخورد عمدی گارد ساحلی کشور پاکستان در […]
Screenshot 2024 02 19 082657

You May Like