نزدیک غروب است، روی تراس خانه غرق در تنهاییهای خود خورشید را که میان شاخ و برگ درخت انار داخل حیاط داشت انوار طلاییاش را جمع میکرد به نظاره نشستهام. ناگهان سوسوی یک نور طلایی چشمان خیرهام را وادار به پلک زدن کرد. دوباره به نور خیره شدم، انگار میخواست […]