با رجب صاحب چایخانە احوال پرسی کردم. “ڕۆژ باش بەرێز ڕەجەب!” چهارپایە را کشیدم و خواستم بنشینم که اسماعیل درحالی یک سینی و چند استکان خالی در دست داشت، آمد. بهم خوش آمد گفت. ولی امروزش مثل دیروزش نبود! بی حال و بی رمق و کسل! همین جا در چایخانه، وردست […]

صبح جمعه است. هنوز تو رخت‌خوابم.  می خواهم  بخوابم، تا ظهر! چرا نخوابم؟ اصلا چرا تا ظهر؟        تا هر وقت دلم بخواهد و دوست داشته باشم! باید بخوابم! حالم خوش نیست. تنها راه فرارم از این وضعیت خواب است! چرا نه شود؟ می‌شود! راستی که، امروز هم یکی از  […]