يک شبانه روز با کولبران-آسو محمدی

يک شبانه روز با کولبران

آسو محمدي

باران شب را تا صبح بي امان باريده بود. سپيده دم از خواب بيدار ميشوم. نسيم ِخنک پاييزي که به صورتم ميخورد، فرح بخش است. مادرم نماز صبح ميخواند.

شب را ميبينم که در برابر روشنايي مکنده روز جان ميدهد. کوله پشتي ام را آماده ميکنم. خودم را در هيئت کولبري درآورده ام. ساعت پنج صبح که هوا هنوزگرگ و ميش است، به سمت کمپ کولبران حرکت ميکنم. مادرم ميگويد:

«کي برميگردي؟» ميگويم: «نميدونم..! شايد خيلي زود! شايد هم هيچ وقت..!»

در مسير از جاده کوهستاني خارج ميشوم و از راه مالرو خودم را به کمپ کولبران که در پنج کيلومتري روستا واقع شده است، ميرسانم. ديروز با دو تا ازبچه هاي کولبر هماهنگ کردم که ميخواهم از وضع موجود گزارشي تهيه و منتشرکنم و با آنها سفري به مرز داشته باشم. قبول کردند در مسير کمکم کنند؛ مسعود و

رضا دو برادر٢٧ و ٢٩ساله، اهل شهر سقز، براي کولبري به اينجا آمده اند. کمپ در٧٥کيلومتري شهر مريوان، در ارتفاعات زاگرس واقع شده است. کولبران کمپ،

متشکل از گروههايي از شهرهاي مختلف کردستان هستند که هر يک از آنها برايفردي خاص که صاحب بار است کار ميکنند. هوا کمکم دارد روشن ميشود. به

کمپ ميرسم. باران ديشب، تمام اسباب و اثاثيه کولبران را خيس کرده است.

مسعود ميگويد: «ديشب با شروع باران پتوهايمان را جمع کرديم و به خانه باغهاياطراف رفتيم». رضا هم با گلايه لب به سخن ميگشايد: «هوا بدجور سرد شده و

بايد به خانه برگرديم. ديشب تا صبح خوابم نبرد و از سرما لرزيدم. اينجا ديگرشرايطي براي ماندمان ندارد».

بالغ بر ١٥٠ تا ٢٠٠ رأس اسب و قاطر آماده رفتن به مرز هستند. گروهها يکي يکياسبهايشان را روانه راه مالرو ميکنند که از طريق آن کالاهاي قاچاق واردميشود. مسعود و رضا هر کدام دو قاطر همراه دارند. من هم سوارِ يکي از آنهاميشوم.

کاروان درههاي پيچ درپيچ گردنه را درمي نوردد و بالا ميرود. از همين ابتداپرسشها مطرح ميشوند و روايت آغار ميشود. از [کولبر] غريبه شيرازي گرفتارِ در اين کوهستان گرفته تا نوجواني که با عمويش همپاي کولبران صخرههايسخت کوهستان را درمينوردد. از زني ميانسال تا پيرمردي مفلوک. از دانشجويي ليسانس تا شاعري که تن به کولبري داده است. جدال نان و جان است. غم نان پيرو جوان و کوچک و بزرگ نميشناسد. همچنان که ما از راه مالرو و پيچ درپيچکوهستاني بالا ميرويم، موازي با ما نگهباني از خود ما در مسير جاده حرکتميکند تا ما را از وجود ماشينِ يگانهاي هنگ مرزي که سرِ گردنه ها برايکولبران کمين ميکنند، مطلع کند. نگهبان بايد امنيت راه را تأمين و تأييد کند. باليدري که در کاروان کولبران با نگهبان در ارتباط است، صحبت ميکنم.

ليدر ميگويد: «نگهبان جاي کمين کردن نيروها را بلد است. او هم براي آنهاکمين ميکند. ميداند که چه وقت ما بايد از تقاطع مرز ايران و عراق عبور کنيم و

تا چه مدت بايد توقف کنيم تا نيروها از کمين دور شوند. قبلا براي گذشتن از مرزخيلي مشکل نداشتيم؛ چون باري همراهمان نبود. اما حالا نه تنها براي بازگشتمان که براي گذشتن از مرز هم بايد نگهبان بگذاريم؛ چون مسيرمان را ميدانند و قاطرهايخالي بدون بار را هم ميگيرند».

تعداد زياد قاطرها، راه را شخم زده و سنگريزههاي صاف راه زير پاي قاطرها غلت ميخورد و بالارفتن از کوهستان را دشوار ميکند. سوار قاطرشدن در اين مسيرهايسخت، صعب العبور، ناهموار و شيبدار، خود خطرات مسير را دوچندان ميکند؛چه در مسيرهاي سربالايي و چه در مسيرهاي سرازيري.

چيزي به جادهاي که بايد از آن بگذريم و وارد عراق شويم، نمانده است. نرسيدهبه تقاطع مرز ايران و عراق توقف ميکنيم تا مطمئن شويم کسي کمين نکرده باشد.

با تأييد نگهبان کولبران به سرعت از تقاطع جاده وراه مالرو، با دواندن قاطرها عبورميکنيم. ساعت ٣٠:٧ صبح از مرز ايران گذشتيم و وارد خاک عراق شديم.تمام اين مسير کولبري يک گردنه است که يک طرفش کشور عراق و طرف ديگر آنخاک ايران است. آن قسمت از مسير که در خاک ايران است، تماما سربالايي است. آن را که بالا ميآييم، مسير به سمت عراق سرازير ميشود. به سمت عراقمسير راه نسبتا بهتر، اما طولاني است. انگار باران ديشب در اين منطقه نباريده است.

خاک راه مالرو خشک خشک است. از بس رفت وآمد شده، خاکش بيخته شدهو غبار خالص است. دويدن قاطرها غبار را در هوا معلق ميکند. رسالت اين گردوغبار اين است که بر تن و جان ما فرود آيد. هيچ جا را نميشود ديد؛طوريکه قاطر جلويي را نميشود ديد. گاه دويدن قاطران چنان تند ميشود کهچهره ها و هيئت ها خرد ميشود و اشکال افراد به صورت تکه پاره هايي سوررئال،شبحوار درهم ميشکند.

بايد به سرازيري صعب العبور رسيده باشند که همه دارند از اسبها پياده ميشوند.

از بس سوار شدم و پياده شدم، خسته شدم. پاهايم تاول زده است. زانوي پايراستم آسيب ديده. ديگر ناي رفتن ندارم. حتي سوارشدن برقاطر هم آدم را خسته و ديوانه ميکند. دارم از کاروان عقب ميافتم. مسعود و رضا جلوتر از من حرکت ميکنند. بودن آنها، رفتن و ادامه راه را راحتتر ميکند. تقريبا چهار ساعت طولميکشد تا به جايي برسيم که بارها را بايد تحويل بگيريم.

ظهر است. راه را با پيمودنش نهايتا طي ميکنيم. وقتي به عقب نگاه ميکنم، تازهميبينم که چقدر از خاک ايران دور شديم. دارم به عذابِ مسير بازگشتمان،

همراه با بارها و گردوغبارها و اين سربالايي نفس بر و کمين فکر ميکنم. تا همينجا از مرز «ازخودبيگانگي» گذشته ام. به غايت آزاردهنده است. روزهايي هستند

که آرزو ميکني، اي کاش ميتوانستي زندگي را در آنها متوقف کني. اين يکي ازآن روزهاست. اما چرا کولبران به اين قيمت زندگي ميکنند؟ چرا تا اين اندازه با

اين همه فقرو فلاکت و بدبختي کنار آمدهاند؟

وقت ناهار است. با مسعود و رضا به چشمه پاييندست ميرويم و درباره کولبرانگپي ميزنيم. مسعود ميگويد: «کولبران دو دسته اند؛ دسته اي پياده و دسته اي با

قاطر کالا را حمل ميکنند. از مبدأ تا مقصد، کولبر پياده حداقل صد هزار تومان[بستگي به جنس و مسير جابه جايي دارد] دريافت ميکند. کولبر قاطردار براي هر

بارِ شبانه ٤٥٠هزار تومان ميگيرد؛ براي مثال بعضي کولبران هستند که پنج تا ١٠قاطر با خودشان ميآورند و شبي چند ميليوني کار ميکنند؛ اما اين ريسک بزرگي

است، اگر گير بيفتند. علاوه بر خسارتي که بايد به صاحب بار بپردازند، تمامهستي شان هم برباد ميرود».

قاطرها را آب ميدهيم و به درختها ميبنديم. زير سايه درختان بلوط بساط ناهاررا پهن ميکنيم. يکي از کولبران کنارم نشسته است، با گوشه چشم اين لحظه از

زندگياش را ميپايم، از درون نايلوني سياه، با دستان پينه بسته اش، تخم مرغيآب پز و دو عدد گوجه با دو قرص نان محلي درميآورد، ظاهرش سر تا پاگردوغبار است. در همسايگي ما، زير سايه درخت بلوطي پنج نفر سر سفره ناهارحلقه زدند. مسعود ميگويد: «اين پنج نفر برادرند، دو نفرشان دانشجو هستند».

بار با ماشينهاي تويوتا رسيده است، در بارزدن قاطرها همه به همديگر کمکميکنند، همبستگي کولبران در طول مسيرديدني و ستودني است.

دو گروه از قاطرداران زودتر از ما رفتند، ميخواستند کارشان به شب نکشد و درروشني روز به مقصد برسند. مسعود ميرود با صاحب بار ما «حساب وکتاب» کند،

بار ما «ال سي دي» است. با رضا قاطرها را بار ميزنيم. ساعت ٢٠:١٤ است دربعدازظهري آفتابي، قاطرها يکي يکي به راه ميافتند و روانه مسير ميشوند. همچنان

که ميرفتيم از دور معلوم بود که قاطرهايي دارند برميگردند. نزديک شديم ازکولبري که برگشته بود، ماجرا را پرسيديم. گفت: «نرسيده به جاده يک مين منفجرشده، قاطري را کشته و پاي صاحبش هم زخمي شده است. عده اي رد شدند ورفتند، چهار نفر هم گير افتادند، ما چند نفر هم برگشتيم». يگانهاي مرزي سر

رسيده اند. تلفن آنتن نميدهد، از بي سيم براي برقراري ارتباط استفاده ميکنيم. ليدرميگويد: «فعلا بايد منتظر بمانيم». اينبار ما براي رفتن و دورشدن نيروها از مسير

کمين ميکنيم.

درکمين ماندن، فرصت مناسبي براي شخمزدن خاطرات و روايتهاست. کمکمهوا به تاريکي ميگرايد، روز در آغوش غروب ميميرد. فرصتي فراهم ميشود تا

با بعضي از کولبران سؤال برانگيز به گفتوگو بنشينم. سراغ دوست شاعرم ميروم.

ميگويم: «سلام رفيق تو! تو کجا…! اينجا کجا…؟ هاله ات چه ميشود پس؟» پکآخرش را به سيگار ميزند و ميگويد: «براي چاپ کتابم به پول نياز داشتم. همين!».

سراغ برادران دانشجو ميروم؛ محسن دانشجوي کارشناسي جامعه شناسي دانشگاهتبريز و هيوا هم کارشناسي ژئومورفولوژي دانشگاه کردستان است. «انيشتين» زمانهم که باشي، اينجا فقط يک کولبر هستي. محسن با به چالش کشيدن وضع موجود

و نقد سياستهاي اقتصادي ميگويد: «مردم جامعه ما حتي در کلانشهرها هم دوطبقه شده اند؛ طبقه اي در نهايت رفاه و آسايش، طبقه اي در اوج فلاکت، محتاج بهنان شب هستند، اين تمام ماجراست. سطح معيشت مردم در کليت يک جامعه،نشان دهنده سياستهاي اقتصادي درست يا نادرست دولت و طبقه حاکم است».

سراغ آرمين ميروم، ١٧سال دارد، ترک تحصيل کرده است. از عمويش ميپرسمپدر آرمين کجاست؟ درحاليکه دارد بار قاطرها را مياندازد، ميگويد: «برادرم؛يعني پدر آرمين رفت روي مين!»

فاطمه؛ زني ميانسال در جمع مردانه کولبرهاست؛ فاطمه ميگويد: «شوهرم را دوسال پيش بر اثر تصادف ماشين از دست دادم. پدرم پير شده است و نميتواند کار

کند، دو تا بچه دارم، تمام «فکر و ذکرم» بچه هايم هستند، مادرم از آنها نگهداريميکند».

صداي آواز، سکوت مرگبار شب را ميشکند؛ گفتوگويم با فاطمه که تمامميشود، از لابه لاي درختان بلوط پي صداي آواز شبانه ام؛ جمعي از کولبران، شبانهدور آتش حلقه زده اند و به نوبت آواز ميخوانند و شادند و ميرقصند. اين لحظه واين صحنه رمانتيک شبانه، در اين ارتفاعات براي من زيباترين و درعين حال

غم انگيزترين جلوه هستي است. يگانه مصرف حضور من در اين ساعت، در اينکوهستان، نگاشتن اين تصوير دراماتيک و زيبا از زندگي ميتواند باشد. در اين

لحظه همه فراموش کرده ايم در چه موقعيتي هستيم، اين صحنه دراماتيک تداعي«در لحظه زندگي کردن» است. دستکم براي من درسي بزرگ و تجربه اي

به يادماندني است. اينکه آدم ياد بگيرد در هر شرايطي از زندگي، راهي براي شادزيستن پيدا کند و به زندگي لبخند بزند.

سرگرم لذت بردن از اين شوي شبانه ايم، متوجه گذر زمان نيستيم، ساعت از ١٢

شب گذشته است. هنوز نگهبانان خبري از امنيت راه ندادهاند. قاطردار پير، آخرينکولبري است که برايم از خاطراتش ميگويد. کاک احمد، گنجينه اي غني و

آرشيوي از اتفاقات اين کوهستان است که تمام مرز را زيسته است. ميگويد:

«بيش از پنج بار گير افتاده ام، با پيرمردها کاري ندارند؛ اما جوانهايي را که گيربيفتند، اذيت ميکنند، از قيمت قاطرهايش ميپرسم، ميگويد: «کولبران ميتوانند

با مبلغي بين پنج تا ٢٠ ميليون تومان به اصطلاح محلي «الاغدار» يا صاحب اسب و

قاطر شوند که بخشي از اين فلاکت را به دوش آن بيندازند. قاطر اينجا ابزار زندگيو زنده ماندن است». کاک احمد اهل دل است، در تنهايهایش شعر ميخواند، عاشقاشعار«خيام» است. با اين شعر خيام بدرقه ام ميکند: يک نان به دو روز اگر شود

حاصل مرد/ وز کوزه شکسته اي دمي آبي سرد/ مخدوم کم از خودي چرا بايدبود/ يا خدمت چون خودي چرا بايد کرد.

هفت ساعتي در اين شبِ سردپاييزي در کمين ميمانيم، صحنه هاي غم انگيزياست. ديدن يکجاي اين همه سختي و بدبختي، روح آدمي را فرسوده ميکند و

ميپوساند.

ساعت از يک بامداد گذشته است. ليدر با صداي بلندي ميگويد: «بارها را آماده

کنيد، حرکت ميکنيم». مسير از يگانهاي هنگ مرزي خالي شده است. تمام مسيربوي حادثه ميدهد. با اين پيش فرض قدم برميدارم که ممکن است در قدم بعدي

ميني منفجر شود. آدم هزار بار ميميرد و زنده ميشود. تصور اينگونه مرگها ازماهيت خود مرگ دهشتناکتر است. جديترين و خانمان براندازترين خطرات اين

مسير مين و کمين است. پايت را که بلند ميکني، مطمئن نيستي که دوباره آن را برزمين بگذاري. گَرد مرگ بر جايجاي اين راه مالرو نشسته است. جايي که

هيچکس در قبال هيچ چيزش مسئول نيست.

از تقاطع راه مالرو و جاده در تاريکي شب، به سرعت ميگذريم. از ترس اينکهنکند نيروها بازگردند. بالاخره ساعت سه صبح وارد خاک ايران ميشويم و از

دلهره بودنغيرقانوني در خاک عراق، اندکي ميکاهد. سربالايي گردنه تمام ميشود. زنگي به مادرم ميزنم و سرِ گردنه به استراحت مينشينيم. تشنگي وگرسنگي بيداد ميکند. باد به شدت ميوزد. چراغهاي روستاهاي اطراف منظرهزيبايي به کوهستان بخشيده اند. پس از ساعتي سرازيري هم تمام ميشود و به کمپکولبري ميرسيم. بارها را مياندازيم و تحويل صاحب بارها ميدهيم. تويوتاهايآماده، بارها را برميدارند و به سرعت از کمپ دور ميشوند و پاسگاه مرزي رادور ميزنند و به سمت مريوان حرکت ميکنند.

چشمهاي معصوم آرمين؛ نگاه غمانگيز و پر از بيکسي فاطمه؛ دستهايترکخورده و پينه بسته کاک احمد؛ حسرتهاي محسن؛ آن رفيقِ شاعرِ کولبرمان.

آدم به بحران معنا ميرسد. ناتوان از به فهم درآوردن معناي نهفته در اينهمه رنج وعذابي که اين تجربه هاي تلخ را [تبديل به] زندگي ميکند و شکل ميدهد. ديدن

آه و ناله ديگران به غايت عذاب آور و آزاردهنده است، آن هنگام که نميتوانيباري از روي دوش کسي برداري. هنوز صحنه هاي دردناک و تراژيک را مرورميکنم. فيلم تمام شده؛ اما، هنوز من درگيرم.

کولبرنیوز

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Next Post

چهارنعل به سوی مرگ-سمیرا حسینی

د مارس 1 , 2021
(نگاهی به کشتن اسب‌های کولبران مناطق مرزی با شلیک گلوله) چهارنعل به سوی مرگ-سمیرا حسینی (نگاهی به کشتن اسب‌های کولبران مناطق مرزی با شلیک گلوله) هر جا که پا می‌گذاری پر از استخوان و لاشه اسب‌ها و الاغ‌هایی‌ است که شاید وقت فرار یا بعد از توقیف بار کولبران با […]
ک

You May Like