صبح جمعه است. هنوز تو رختخوابم. می خواهم بخوابم، تا ظهر! چرا نخوابم؟ اصلا چرا تا ظهر؟
تا هر وقت دلم بخواهد و دوست داشته باشم! باید بخوابم! حالم خوش نیست. تنها راه فرارم از این وضعیت خواب است! چرا نه شود؟ میشود! راستی که، امروز هم یکی از بدترین روزهای زندگیم خواهد بود؟ هرچند، چند روزیست از روز و شبهای عمرم متنفرم. کابوس، وهم و خیال، این زندگی من است! از همه چیز و همه کس و هر صدای حالم بهم میخورد. تمام وجود و هستی در نگاهم پوچ و مسخره است. حتی شعر و آواز و نوا هم حالم را خوب نمیکند! میخواهم بخوانم یا بخوانم نمیشود که نمیشود ! دیگر کتاب هم بیدارم نمیکند! کتابها برایم شدهاند قصه شب، با باز کردن لایشان، بدون لالایی خوابم میگیرد! حتی ناسزا و فحش دادن هم آرامم نمیکند! چرا کسی نیست بیاید و با دادی، فریادی، یا نیشگونی بیدارم کند و بگوید: پاشو! داری کابوس می بینی*بلند شو! خواب بود، تنها یک خواب، تمام شد! نه خوابیدن، نە بیداری هیچ کدام شفای درونم نیست! میخواهم بی خیال تمام رشته و داشتههای ذهنم بشوم. چرا نباید حتی پیش خودم بمانم؟ دارم کم میارم! بریدم، بگذارید بخوابم. اما خواب، خوابی دور از هر افکار و رویا! خوابی دور از تمام غمها و حزنها! خواب، اصلا خواب نە، اغما! فاقد از شعور و احساس و حس! می خواهم خودم را در یک نقطه دور از تمدن رها کنم . رها نه ،گم کنم. بە صورتی که نتوانم با خودم حرف بزنم! فراریم، از خودم و تمام داشتههای ذهنم. می خوابم. تا کی باید گرفتار این آشوب درون باشم؟ باید قبول کنم کە نمیتوانم و از توان من خارج است. میدانم که باید برای هدف جنگید. میدانم کە چگونگی تلاش و کوشش هاست بە زندگی مفهوم و معنی میدهد. و خوب میدانم این نوع جنگیدن باعث آزادی روح و اندیشه انسان میشود. ولی چکار کنم که من ترسیدهام و پنهان شدهام! پس مرا نجوید! و با بی خبران سخن نگوید!**خودم را تنهای تنها میبینم. توان و قدرت ایستادن ندارم. پس باید خوابید و خوابید!
میخوابم! نگذارید صدای تیر و ساچمه و شعار و آه و فغان و ناله. آرامش داشته و نداشتههای خوابم را بە هم بزند. می خواهم بخوابم! از دیروزهایم بیزارم. امروز هم از آن روزهایست، کە تحملش سخت و آزار دهندهاست.
میخوابم از تختم بیرون نمیروم! بگذارید کسانی دیگری این نوشتهها را تمام کنند و آینده را برایم بنویسند. همان مردمانی کە تشنه وارستگی و آزادیند. من چرا؟ این انقلاب مالک دارد. دارنده و صاحب آن دلاورانی هستند از جنس غرور و امید. بگذارید بنویسند، من میخوانمش و زندگیش را میکنم. میخواهم بخوابم و خودم را از اندیشههای انقلاب و تمام چگونگی شورش رها کنم! مگر میشود؟ نه! بهراستی که افکار و اندیشه و خیال بدترین داشته هر انسانی است، بعضی وقتها بدون اینکه از آنها کمک بخواهی به سراغت میآیند.
همان چند روز پیش بود، کە از بیم جانم، از کوچه پس کوچههای شهر گذشته بودم! آنهم، چه گذری؟ چنان می دویدم کە گلولهها به خاک پایم نمیرسیدند. گذر از گوچههای که در فکر انتهاج انتهایشان بودم که نکند مامورها… یا که نه..، خدایا، کوچه بن بست نباشد؟ می ترسیدم، و میترسیدیم! و می دویدم و می دویدند، و عرق می ریختیم …!
بگذارید بخوابم، بیآنکە مروری بر دیروزم داشته باشم، من از دیروزهایم هراسانم. بگذارید بخوابم. کە خواب یعنی گذر از زمان، خواب یعنی بی خیالی و غافل شدن از هر آنچە کە روی میدهد. خواب یعنی آرامش و آرمیدن. یعنی رستن و جستن از بیم و هراس واهمه. یعنی گذشتن از زندگی و زیستن در وهم و گمانی که میسرایش! بیدارم نکنید کە بیدار نمیشوم. چون من خودم را بە خواب زدهام!
سخت است، که بترسی و نخواهی کسی بفهمد، خود ترس یکجا و هراس از آنکه وای … اگر بفهمند اطرافیانت …!؟ البته همه میترسند ، همه میترسند، حتی آنهای کە به چراغ و آب و آینه پیوستهاند*. حتی آنهای که امروز در کوچه و خیابان این شهر جان بر کف بە دنبال آزادیند. آنها بیشتر میترسند، ولی عاشقند! اگر عشق نباشد ترس فریاد میزند و رسوایت میکند! آنها در هراسند از حال روزگارشان. بیمناکند از آیندە خویش و فرزندانشان. آنها میترسند و می جنگند، چون عاشقند. ولی من در کل ادم ترسو و ریسک ناپذیریم! باید اعتراف کنم، بە خودم کە نمیتوانم دروغ بگویم؟ خیلی وقتها بخاط همین ترسم چە چیزهای کە از دست ندادهام؟ یا به خاطر ترس از دست دادن داشتههایم، سعی کردم، تمام نداشتههای زندگیم را به فراموشی بسپارم. چکار کنم، که از همه چیز و همهکس میترسم؟ از مردن و فراق، جراحت، اسارت و حقارت میترسم! حقیقتاً، از خود زندگی کردن هم میترسم !
همان دیروز بود، که در مراسم خاکسپاری شهید #سلار_مجاور یکی در باب حقارت و اسارت مردم بە دست آخوندها حرف میزد. و از مردم روستای آختتر و تمام روستاهای اطراف و مردم شهرستان بوکان به خاطر شرکت در این مراسم تشکر میکرد و میگفت: “اگر میخواهید گروگان این آخوندها نباشیم و از این اسارت خلاص شویم، باید اتحادمان را حفظ کنیم. رمز پیروزی ما در اتحاد و یکدلی ماست. با یکدلی و یکرنگی میرویم بە سوی آزادی و رهای… وقتی باهم هستیم، نباید ترسید..!
آدم شجاع، یکبار، ولی انسان ترسو هزار بار میمیرد. بیاید، فکر کنید بە روزی که خواهیم مرد و زیر این تربت، خاک میشویم! میخواهید در آینده فرزندان وطن، از این خاک چه بوی استشمام کنند؟ بوی ترس و ذلت و حقارت، یا بوی امید و عشق و زندگی و آزادی …؟”
چقدر زیبا درباره شهادت و مقاومت و انقلاب حرف میزد. کلامش باعث قوت قلب میشد. من نمیترسیدم! علت و سبب این نترسیدن، در این کلام نافذ بود؟ یا شور این باهم بودن و اتحاد؟ چقدر زیباست این یک دلی و یگانگی بودن. و بهراستی که تنها راه رهائی از یوغ ستم ، همان همدلی و اتحاد است. ولی مگر میشود این همه جماعت را برای یک خواسته و یک هدف متحد کرد؟ آری، خود ما با چه بدبختی وارد روستا شدیم، تمام راههای اصلی و فرعی به روستا را مسدود کرده بودند. اجازه ورود به روستا را نمیدادند! چە راههای که رفتیم و برگشتیم. تا راهی پیدا کنیم، و داخل شویم. باید میآمدیم! مگر میشود خانواده شهید را تنها گذاشت؟ باید شهید را بدرقه کنیم. و با ایشان عهد و پیمان ببندیم، که راهشان را ادامه خواهیم داد، و تا اخرین لحظه و تا رسیدن به هدف این اتحاد و همدلی را حفظ میکنیم.
من دیروز نمی ترسیدم! چون با هم بودیم و با اعتقاداتی متفاوت، هیچکدام از این باورهای مختلف موجب جدایمان نشد. چون هدف هایمان والاتر از اعتقادات شخصی بود. شاید هم هدفمان خود باور و اعتقاداتمان بود. رسیدیم. هر چند دیرتر از خیلیها، که نمیدانم کی و چهوقت رسیده بودند!
همه عجله داشتند. حتی خانواده شهید! باید زود مراسم را تمام میکردیم و داخل شهر بوکان بر میگشتیم! در گورستان عمومی، شهیدی دیگر منتظر مردم شهرش بود! تا به میعادگاه بیایند و عهدی دوباره، از همت و وفا ببندند.
مراسم با خواندن فاتحه و بستن پیمان و تجدید عهدی دوباره با تمام شهدای وطن، و دادن شعار بر ضد رژیم کهنە پرست آخوند اسلامی و خواندن سرود ای شهیدان و سردادن ” #ژن_ژیان_ئازادی” بر سر مزار شهید به اتمام رسید. همهی مردم با چشمانی پر از اشک از خانوادهی شهید مجاور خداحافظی کردند و با دادن شعارهای مرگ بر دیکتاتور .. مرگ بر اخوند … مرگ بر خامنەایی قاتل و.. ، سوار ماشین هایشان شدند و روستا را ترک کردند. ماهم، همراه مردم به سوی شهر حرکت کردیم.
عجله کنید، باید برسیم. خدا کند، مامورا رفته باشند. مامورا نبودند! این همه مامور یک دفعهی کجا رفتند؟ یکی میگفت: “خودم دیدم مردم روستا با سنگ دنبالشان کردهاند و آنها را فراری دادهاند.” من ندیده بودم. ولی بعداً فیلمش را نشانم دادند. آری، چرا کە نە؟ شاید ترسیده باشند. راه کاملا باز بود . گاز میدادیم و میتاختیم و با سرعت هر چه تمامتر به طرف بوکان در حرکت بودیم.
از داخل ماشین ها صدای سرودهای حماسی گوش و احساس مان را نوازش میداد، و بیشتر و بیشتر ما را بە ادامهی راه ترغیب می کرد. بعضی از سرنشینان همچنان شعار انقلابی میدادند. البته گروهی هم ناسزاو فحاشی را چاشنی شعارهایشان میکردند. نرسیده بە وردی روستای شیخلر، سرعت ماشینها کم شد. کمکم خوردیم به ترافیک. رسیدیم نزدیک روستا و دیگر هیچ ماشینی حرکت نمیکرد.
باز چی شده؟ که ناگهان دوستم گفت: “بالای تپههای اطراف و نگاه کن.”
خدایا! چی میدیدم ؟ هر بلندی و تل و تپەی چند مامور. افتاده بودیم تو دام . باید برگردیم! نمیشد، راه گریزی نبود! نه را پس داشتیم و نه پیش!
پیاده شدیم. مامورهای زیادی از ورودی شهر بوکان بە سوی مردم می آمدند. آنهایی که جلوتر از ما توقف کرده بودند، از ترس جان ماشین هایشان را رها کردند.
آیا جان شیرین است یا نان؟ روزی باید بخاطر مال و نان از جان بگذری؛ و روزی هم از بیم جان باید از مال بگذری. ولی زیبای زندگی در همین است، که امروز بخاطر آزادی، هم از جان میگذری و هم از مال! و براستی چه ارزان نعمتی است این جان!
مامورا شروع به تیرانداری کردند. چنان بر سرمان خراب شدە بودند، کە ما مردمان بی پناه و بی سپر فقط در آسمان، بارش گاز اشک آور و ساچمهها را میدیدیم. تنها چارهی کارمان این بود که فرار را بر قرار و ایثار ترجیح دهیم! مگر مکان و جانبوز و سنگری داریم؟ بعضیها حواسشان نبود و رفتند به سوی تپهها. ولی وقتی مامورها را دیدند، برگشتند. تنها راهی که داشتیم کوچه های داخل روستا بود. ناچار ماشینها را بی سرنشین رها کردیم.
این بندگان خدا، شوفرِ ماشینهای مسافرکشی را میگویم، کە از طرف مهاباد و روستاهای اطراف آمدهبودند، بی آنکه خودشان بخواهند، در این طوفان تیر ددصفتان گرفتار شدند. بە کوچههای روستا پناه آوردیم. تیراندازی بیشتر و بیشتر میشد. مامورها چنان کفتاری گرسنه به رمهی ماشیناها هجوم آوردند و با وحشیانه ترین شکل ممکن، به وسیله باتوم و لگد شروع به زدن این بیجانان متوقف شده کردند. صدای تیر مامورها با تَق و توق فرو رفتن بدنه ماشینها و شکستن شیشههایشان آمیخته شده بود. و مردم بە جز فحش و ناسزا کاری نمیتوانستن انجام دهند. مگر میشود در این جنگ نابرابر جنگید؟ ما با شعار و سنگ، آنها با تیر و سپر! عدهای از جوانان روستا زود چند لاستیک و تایر ماشین آوردند و در وسط و شانههای خاکی جاده، آنها را آتش زدند. مردم هم با شعار و پرتاب کردن سنگ به میدان این جنگ نابرابر رفتند. یکی داد زد : “نترسید، اگر همه باهم حمله کنیم میترسند، باید اجازه ندهیم ماشینههایمان را داغان کنند، با هم حمله میکنیم. با هم برویم ، تیر نمی زنند! چون میترسند کسی کشته شود ! همه را که نمیکشند، آدمند اینقدرها هم بی شرف نیستند! “
ای وای بر ما! پس ما کجا بودیم و داریم کجا میرویم؟ اصلا چر اینجا هستیم؟ چه زود یادمان رفت کە میکشند! همه پیش بسوی نجات ماشین ها! موفق شدیم! چون تمام مامورها ماشینها را رها کردند و با تیر و گاز اشک آور بە سوی مردم هجوم آوردند.
چون آنها از یک بیشرف، بیشرفتر بودند، آنها در بیشرفی بی عدیل و بی مانند بودند، زیرا آنها سپاهی جمهوری اسلامی بودند! مردم در حالی کە یک صدا داد میزدند ، بیشرف، بیشرف.. باز به کوچە های روستا پناه آوردند. همه فهمیدند کە جان و مال مردم برای این رزمندگان غیور اسلام پشیزی ارزش ندارد! گروهی با کمک جوانان روستا، از پشت دە، تپه و بلندیهای سمت راست وردی شهر را از دست ماموران پس گرفتند و ماموران بالای تپه بە طرف جاده گریختند، کمکم تپەها بە تسخیر انقلابیون در آمد.
تلاتوف و غوغای در میان مردم بە پاخاست و جوانان بالای تپه شروع بە سنگسار کردن مامورها کردند، مابقیەی مردم هم با شعار و پرتاپ کوکتل مولوتوفهای دست ساخت و سنگ بە سوی این کفتارها هجوم بردند. خیلیها ساچمه خوردند و مجروح شدند! ولی عاقبتکار، تصرف جاده توسط مردم غیرتمند بود.
مردم موفق شدند. و مامورها رفتند. ولی باز استرس و ترس از این ناکسان دونمایه و پست بود کە باعث عدم حرکتمان بسوی شهر می شد. هر کس برای ورود به شهر نظریەای میداد. یکی میگفت باید با هم برویم ، ولی با فاصلە کە اگر بودند، بتوانیم دور بزنیم و برگردیم، دیگری میگفت: نیستند! رفتند. نترسید. آن یکی میگفت :از جاده خاکی برویم ده حمامیان و از آنجا وارد شهر شویم. شخصی کە لباس کوردی و جامانە داشت، با لحنی پر از تنفر و بیزاری از هر آنچە روی دادە بود، گفت : “از جاده خاکی نروید، این بی شرفها راه را بسته بودند، تا بە خاکسپاری شهید #محمد_حسن_زادە نرسیم، موفق هم شدند، مراسم تمام شده است. برای همین جاده را باز گذاشتند.”
ولی باز ما همان جادە خاکی را انتخاب کردیم . و بە طرف روستای حمامیان حرکت کردیم. شاید بیشتر ترسیدە بودیم!
البتە باید ترسید، آنهای کە دیدند و بودند و نترسیدند! میتوانند بە ما خرده بگیرند کە چرا ترسیدەایم؟ ترسیدیم، چون آنها وحشیترین و بیرحمترین و قسیترین موجودات زندهی عالم بودند و هستند. جان و مال مردم برای آنها حلال بود. چون فرزند وطن نبودند، فرزند آقایشان بودند! آنان قاتل فرزندان مردم بودند! و آقا امر کرده بود و رخصتشان داده بود! آنها اعتبار و افتخار و شرفشان را از آقایشان میگرفتند! مگر میتوانند از فرمان خدایشان خارج شوند؟ آنها بیگانگانی بودند کە با آدمیت و انسانیت بیگانه بودند. آنها بیشرف بودند، بیشرف!!
قصدمان این بود از ره رودخانه برویم ده ناچیت و از راه وردی میاندوآب وارد شهر شویم. رسیدیم حمامیان. از کسی کە اهل حمامیان بود پرسیدیم کە میانبر بە ناچیت کجاست ؟
گفت: “چرا از امیر آباد نمیروید؟ از ترس مامورا ؟”
گویا پیش از ما کسانی دیگری از همین راه آمدە بودند.
منتظر جواب ما نماند، و گفت: “مامورا نیستند از همین راه اصلی بروید.”
تشکر کردیم و راه افتادیم. چه خوب ، خدا کند بە مراسم خاکسپاری شهید #محمد_حسن_زاده برسیم.
وارد امیر آباد شدیم و بوی دود و گاز، نشان میداد کە در بوکان هم خبرهای بوده است. از پل قدیم و مسیر خیابان استاد حقیقی بە طرف خیابان بیمارستان رفتیم . همه جا آرام بود . نزدیک چهارراه حاج ابوبکر، چند نفری اشاره میکردند کە برگردیم! ایستادیم. یکی داد زد کجا؟ از جانتان سیر شدەاید؟
_کجا برگردیم؟ خانه هایمان آنجاست. مناڵ همان محلەایم.
_خود دانی ولی من بودم نمیرفتم، حتی بە مسافرانی کە از شاهین دژ آمدند تیر اندازی میکنند! نروید.کجا میروید؟ خاکسپاری کە تمام شده، برگردید!
ولی باید میرفتیم. چون خانوادە هایمان دل نگران بودند. از خیابان پرستار نتوانستیم برویم. مسدود بود. از جلوی درب بیمارستان وارد جادهی سد شدیم . نزدیک گورستان عمومی که شدیم درب گورستان و بسته بودند. و چندین مامور و لباس شخصی نگهبان درب بودند. از بالای دیوار گورستان سر و کلاه و صورت گروهی از مامورها، معلوم بود. و گویا سنگر گرفتەاند و آمادەاند کە حمله کنند!
تمام جاده سنگ و شیشە و تایرهای سوخته ماشین و تابلوهای علایم راهنما و رانندگی بود . همه جا بوی گاز و دود میداد. گویا مردم متفرق شده بودند ، هر چند بعداً فهمیدیم رفتند چهاره راه شهرداری برای ارائە خدمات شهری، از ساخمان و کارکنان خُدم شهرداری تشکر کنند!
ساعت نزدیک به سە بعداز ظهر بود، رسیدم خانه. مادرم گریه کنان بە استقبالم آمد.
_ چرا گوشیت را خاموش کردی؟ مردیم از نگرانی! کجا بودی؟ گورستان شهر بودی؟ اینجا قیامت بود مادر ، قیامت! آن صحرای محشری کە همە ازش حرف میزنند و با چشمام دیدم! هیچ وقت اجازه نداری بری بیرون! هیچ وقت! اینها کافرند، ملحدند، از خداهم نمیترسند . سر مزار بودی؟ بودی؟
گفتم : بخدا نبودم!
در یک جای این شهر مادری میخواهد فرزندش را حفظ کند! مادری دیگر فرزندش را تسلیم خاک میکند! آن یکی دنبال مرهم برای زخم فرزندش! و هستند مادرانی چشم انتظار، تا کە شاید، از دلبندشان خبری بیاید و …!! چی میکشند مادرها ؟
نمی دانم کی و کجا ، ولی یکجا خوانده بودم کە میگفت: بە تمام عشق ها شاید بتوان نفوذ کرد. اما بە عشق مادر بە فرزند هرگز!
صبح است. صبح جمعە، نمیتوانم بلند شوم. هم ترسیدەام و هم بە مادرم قول دادم ،کە جای نروم. امروز هم روز شهیدانیست کە دیروز برگ زیبا و مبارک شهادت را پوشیدە بودند: #میلاد_معروفی ، #هژار_مام_خسروی ، #هیوا_جانجان ، #امجد_عنایتی ، #غفور_مولودی و.. !
بگوید اتفاقی رخ ندادە است! همه چیز خوب است. آقا امر کردە است، ولی امر مسلمین و مستضعفین جهان! او آقاست. انسان نیست! او طراری بود عیار و حالا پادشاهیست با اقتدار. او انسان نیست. او سفاکی شدە است با هزاران هزار خدعە و افکار. او انسان نیست. او یک جانییست، او انسان نیست، یک ظالم است کە میتواند ستم کند، بکشد، تاراج کند و بسوزاند و آوار کند. او می تواند بدزدد، غارت و اختلاس کند. و حکم دهد و نهی کند! او انسان نیست! او آقاست. او امیر سپاه و امام و رهبر مسلمین است. او میتواند! چون انسان نیست! آقا است!نمیدانم سرانجام این ضحاک کی و بە کجا ختم می شود ، ولی خدا کند دیر نشود و اثر ظلم بە ظالم برسد.****
باز هم میگویم من جای نمیروم ! جراتش را ندارم، ترس همیشه می آید، در شکل و جاهای مختلف. ولی برای من همراهیست جدا نشدنی ! من نمیتوانم؛ هستند کسانی کە خانواده شهیدان تنها نباشد. بعدا می بینم و میخوانمش!
دوستم، تماس گرفت، کە برویم و باز هم باشیم! چون این بودن هاست، کە لرزە بر اندام دیکتاتور میاندازد. گفتم : بگویند: خواب است رفیقت!
دوست! مگر می شود اسم من هم رفیق باشد و دوست و یار شهید حسنزاده هم رفیق! دوستی کە تا صبح مراسم خاکساری کنار جسد شهید ماند و نرفت. کە نکند قاتلان و جلادان شهید را بدزدند. ماند تا اخرین لحظه، می خواست بە رفاقت معنی دوباره ببخشد، یک معنی ، بە بلندای صداقت و همراهی کردن بە پهنای حقیقت و راستی و عشق و پیمان و دوستی. چون همدل بودند و هم پیمان. و با تمام معنا دوست بود و جوانمرد، رادمنش و دلاور و نترس! او خوب میدانست حضورش و بودنش برای شهید حسنزاده مهم است، خوب می دانست نبودنش حس دلتنگی میدهد، آمده بود که باشد. چقدر زیباست، کسی برای تو بماند. منتظرت باشد و حتی بعد مرگت دستت را بگیرد و رهایت نکند. خوب می دانست هیچ چیز و هیچ کس نمی تواند جای یک رفیق قدیمی را پرکند. حتی عشق بە آزادی و میهن. آنها با هم نهال رفاقت را کاشتە بودند، کە در سایەاش یک پیالهی نوش و خاطرەای را مزە کنند. ولی ظالم حکم کرد و نگذاشت!
چکار کنم؟ نە میتوانم بلند شوم، و نە میتوانم بخوابم! ماندە بودم. درماندە و ناتوان، غرق در افکار و تخیلاتم .می خوابم. کافیست. همان دیروز، کمی مانده بود کە کشته شوم و نامم فهرست شود. بزگترین ترس هر آدمی، که فهم و درکش برای همه ساده است، مرگ است. ولی میآید، بی آنکە فریادش بزنی و نامش را بخوانی. می آید ، بدون رخصت و یک آن فرصت دوباره! باز دم مرگ گرم، کە عادلانه ترین نعمت روزگار است، کە عاقبت بە ظالم و مظلوم می رسد!
البته من شانس آوردم، حقیقتش، شاید نجاتم دادند! گاز اشک آور زدند، و نفسم بالا نیامد، و افتادم رو زمین. دختری جوان داد زد: کمکش کنید. زود بلندم کردند و مردی تمام دود سیگارش را بە داخل چشم و گلویم هدایت کرد. سرفە هایم بیشتر و بیشتر شد. نفسم داشت بند میآمد. زود سوار ماشینم کردند. ماشینی کە داشت از دست ماموران بە طرف روستا بر میگشت. هی زود زود بهم میگفتد بەچشمانم دست نزنم. چشمم میسوخت. ولی مشکل من نفسم بود! با عجله جلو درب یک خانەای پیادەام کردند. شلنگ آب را تو صورتم گرفتند.
با دست اشارە کردم کە خوبم. بعد از اندکی کە حالم بهتر شد، تشکر کردم و در میان جمعیت بە دنبال همراهانم گشتم . دوستم، من و دیدە بود . او موفق شده بود ماشین و عقب بیاورد و داخل روستای شیخلر پارک کند. سوار ماشینم کردند و خودشان باز رفتند میان جمعیت!
می خوابم! نمی خواهم جنت آسمان را. بیا مردانگی کن و این بهشت وطن را دوزخ نکن! بیداری نمیخواهم، ای شیخ! از فردوس و حوریانش بیزارم. من بی خیال رجعتم، ای شیخ! بگذار تنها راحت نفس بکشم!
میخوابم. امروز، روز تعطیل است. پس کی استراحت کنیم؟ چون ظالمان فرصت خواب ندارند، ما هم باید بیدار باشیم؟ البتە کە بیدارم! افکار و تخیلات چنان بر من غالب شدەاند، کە یک دم نمیتوانم بخوابم. فقط در رخت خوابم و مثل یک نوزاد در حال پیچ و تابم. دارم کمکم قانع می شوم کە انقلاب کردن، برای جوانان است. کار من نیست. کار من کهن، خرمن کوفتن است نە انقلاب …
صدای تیر و بوی گاز اشک آور..!!؟
چقدر صدایش نزدیک است!
یکآن از جایم برخواستم. جلو درب خانە همهمه و فریاد و شعار مردم بود! دزدکی و با آرامی، کمی از در را باز کردم و از لای در دیدم، کە مردم در پشت حیاط خانهها پناه گرفتەاند! و سر چهار راه از وردی گورستان عمومی گَلەای مامور لباس مشکی و چند لباس شخصی وارد چهار راه شدند، و شروع کردند بە تیراندازی به سمت مردم و خانهها! گویا مردم آمدە بودند برای مراسم خاکسپاری شهیدان، ولی مامورها اجازە مراسم ندادە بودند! وسط چهارراە مامورها ایستادند. دقیقا دیدم وسط چهارراه بودند. مردم از ترس و بیم جانشان، یا در کوچەها پناه گرفته بودند و یا بە داخل خانهها رفته و جلو پنجرەها ایستادە بودند! دقیقا دیدم! با چشمان خودم، وسط چهارراه! همه نگاهشان بە مامورها بود. چهرهها پر از غم و غضه و درد بود، از این همه ظلم و ستم و جور و جنایت و کشتار، هیچکس رنگ بە چهره نداشت. در وسط مامورها یکی بود! لباس شخصی بر تن داشت. دقیقا وسط چهارراه! آری وسط چها راه بود! لباسی مشکی و شلواری سورمەای پوشیدە بود. و بر گردنش یک چفیه انداخته بود! اسلحەاش را با دو دستش بە صورت افقی بالا گرفت و در وسط میدان شروع کرد، بە رقصیدن و قهقهه زدن! تمام عالم بر سرم آوار شدند! مگر می شود …؟
آری می شود! چرا نشود؟
چقدر نفرتانگیز و گستاخانه میرقصد!
در را بستم. و بی آنکە بخواهم، بنا به عادت، باز هم رفتم تو تخت خوابم. دلم گرفته بود و نتوانستم خودم را نگهدارم. بغض گلویم را فشار میداد، هر کاری کردم نشد، کە نشد، و هایهای گریە کردم!نمیدانم، ولی شاید این اشکها آتش درونم را خاموش کند. گریە نشانه ضعف آدمی نیست. ولی برای من نشانەی از ناتوانی و درماندەگیم بود. من از درون ویران شدە بودم. من برای این همە غم و درد و ذلت و حقارت نمیگریستم! برای ناتوانی خودم اشک میریختم. من بخاطر این همە نتوانستن و ترسیدن در رنجم!
آ…!
آری، بازهم باید بخوابم! آری..، چون از بیداری بیزارم! بگذارید بخوابم، بیدارم نکنید! کە شاید من همان اسیری باشم، کە دارم خواب آزادی میبیند!