نویسندە: مراد روحی
دیگر حسابش از دستم دررفته است، تا یکی دو هفتهی پیش صد روز را رد کرده بود. الان دیگر دقیقا نمیدانم صد و چند روز خدا است که در بند این تبهکاران و این دشمنان جان و نان و آزادی هستی. اوایل «آخرین دیدار» واتس آپت را نگاه میکردم. یک روز وقتی دیدم میگوید «بیش از یک ماه پیش»، بیاختیار اشکم سرازیر شد. رفیق، میدانم که جلوی «دشمن» نباید گریه کرد، و میدانم «دشمن» هم این نامه را میخواند ولی میدانی، این اشک از سر استیصال نیست که دشمنشاد باشد. برای من گریه کردن یادآور زنده بودن است، یادآور اینکه انسان و رویای آزادی هنوز نمرده است، یاد آور اینکه هنوز جانمان به تمامی تسخیر نشده است و یادآور تعلق به جانهای آزادهای است که دیوارهای سیمانی و میلههای فولادی به عبث میکوشند تا آنها را به تو و تو را به آنها حرام کنند، غافل از اینکه سیمان و فولاد فقط پیوندها را محکمتر میکنند و این اشکها چونان چون یک چشمهسار کوهستانی، خاطرهی خنک این پیوندها و این تعلقها را آبیاری میکنند.
باری رفیق، دلتنگات هستم و روزها و شبهای زیادی به تو و به همهی یاران در بند فکر میکنم. اینکه دستم کوتاه است، تصور اینکه دورهستم و نمیتوانم اقلا صدایت را پشت تلفن زندان بشنوم، گلویم را میفشرد. این روزها که کتاب «سارا، خاطرات زندان یک کورد انقلابی» را دست گرفتهام بیشتر به تو و دیگر رفقای دربند فکر میکنم. کاشکی امکان این بود که زنگ میزدم و تکههایی از آن را پشت تلفن برایت میخواندم؛ داستان هولناک زندان دیاربکر در دههی ۱۹۸۰ و وحشیگری نابخشودنی و فراموش نشدنی فاشیسم ترکیه و البته داستان مقاومت الهامبخش سکینه جانسز و رفقایش نیز. شاید این از تصادفهای عجیب تاریخ باید باشد که اسم زندانبان جانیِ زندان دیاربکر هم «اسد» بود، همو که گلولهای انقلابی، قاطع و محتوم چنان چون سایه، سالها به دنبالش بود و آخرش روزی در کوچه پس کوچههای استانبول، در یکی از آن دقیقههایی که عدالت سکاندار زمان میشود، او را نقش بر زمین کرد. چقدر آشنا است همه چیز! فرقی ندارند این یا آن طرف مرز، این یا آن نژاد و زبان خاص، جانیان از همتبارند و البته همسرنوشت نیز هم … به آینده خیره میشوم و روزی را آرزو میکنم که این زندانهای لعنتی یک به یک موزه شوند، همانطور که «قصر» شد. افسوس که زندانبان امروز تو آنقدر تاریخ نخوانده است تا بفهمد جلادان «زندان قصر» هم روزی کیا بیایی داشتند، که روزی «سرپاس مختاری» خدایی میکرد، که روزی پس از خدا «شاه» میآمد. افسوس که زندانبان و بازجو و جلادت آنقدر بیگانه هستند با تاریخ، و جغرافی نیز هم، که نمیتوانند کمی دورتر از نوک دماغشان، زنجیرهای از خدایان کوچک و بزرگ را ببینند که در همین حوالی و در همین نزدیکیها از دجله تا نزدیکیهای جبلالطارق «دود شدند و به هوا رفتند»، انگاری که هیچ وقت نبودهاند.
برادر، اول مهر دارد نزدیک میشود٬ صحنهی اولین باری که هم را دیدیم، یادت هست؟ اول مهر بود، همان مدرسهی «سرداردان» در خادم آباد، کلاس پیشدانشگاهی انسانی. از پلههای ورودی که بالا میآمدی اولین کلاس بود سمت راست در طبقه همکف. طبق برنامهای که از قبل گرفته بودم قرار بود زنگ اول این کلاس باشم… در زدم، دیدم که همکار دیگری سر کلاس رفته است. برنامهها را تغییر داده بودند و من خبر نداشتم. بعد تو آمدی، لبخند پرانرژی و دوستانهات که وقتی گفتی من «ابراهیمی هستم، جعفر» را هیچ وقت فراموش نمیکنم. اسمت را قبلتر شنیده بودم ولی تصور این خوش اقبالی را نمیکردم که با هم در یک مدرسه تدریس کنیم. هیچ وقت آن لحظهی اولین دیدار را فراموش نمیکنم؛ احساس نمیکردم که دارم با شخص جدیدی آشنا میشوم؛ حس این را داشتم که سالهای سال است که رفیق بودهایم و اینگونه هم بود و اینگونه هم ماند …
میدانی رفیق، هر وقت به آن سالها فکر می کنم و شور و هیجانِ همجوشیات با دانشآموزان را به یاد میآورم و هر وقت زنگهای تفریح را به یاد میآورم که نود درصد اوقات «اتاق دبیران» نمیآمدی و جایی مشغول رفع و رجوع کردن کاروبار دانش آموزی بودی، همزمان که شرم و عذاب وجدان را در دلم لمس میکنم، سینهام از این خشم گُر میگیرد که آخر با منطق کدام قانون و با گز و مقیاس کدام عقل و وجدانی باید معلمی مانند تو به جای کلاسهای درس، توی زندان باشد. اگر «مترسکقاضی»ات، به جای مصالح خوکهای حاکم، به دانشآموزانی فکر میکرد که دلخوشی اول مهرشان دیدار تو بود که برای اندوه دردهای انبوهشان امنترین پناه بودی، شاید آن وقت قلم قضاوتاش به میل زر و زور بازجوها و جلادان زمانه حکم نمینوشت.
هر روز جرمهایت را یک به یک برای خودم بازشماری میکنم و از هر طرف که آنها را حساب میکنم سر از یک جرم بزرگ در میآورم و آنهم «مبارزه برای آموزش رایگان، عادلانه و عمومی و مقاومت علیه موجهای ویرانگر خصوصی سازی و کالایی سازی آموزش» است. بدون تردید آن «قاضیمترسک»ی که برای چنین جرمی حکمهای کشدار میبرد، همزمان لعنت هزاران دانشآموز/ کودک کار مغموم، از بلوچستان تا قلعه حسن خان و خرمآباد و کردستان را به جان پلیدش میخرد! نفرین این کودکان مغموم، روزی برج و باوری این دشمنان قسم خورده عدالت و آزادی را خاکستر خواهد کرد. برادر، من و ما با این امید زندگی میکنیم و تا آن روز، بند و زندان و حکمهای کشدار، فقط باور به آرمانهای تو را در دل این کودکان عاصی قویتر خواهد کرد.