نویسندە: مراد روحی

یولداشیم،
کاک جعفر گیان،
پریشب خوابت رو دیدم، خوابم بد بود، آنقدر بد که ترسیدم حتی آن را برای شیوا هم بازگویی کنم. گذاشتم به حساب پریشاناحوالیهای همیشگی زندگی غربت… تا دیشب که شیوا خبر بیماریت را به من گفت… به خودم میپیچم، از خشم، از نگرانی، از عصبانیت، از دست کوتاهی و دوری…
به اولین باری فکر میکنم که اسمات را شنیدم، انتقالی گرفته بودم برای شهریار، به مدرسهای منتقل شدم در منطقه فردوسیه، یک دبیرستان بی در و پیکر با دانشآموزانی بیآینده و خشمگین و مدیری به فاسدی تقریبا همهی دیگر مدیرانی که در آن حوالی بودند… از آفتابه دزدی تا آدم فروشی، از فساد در شورای شهر تا فروش برگههای امتحانی به دانشآموزان کار، حقارتی نبود که خودش و همتیمهایش انجام ندهند… الان از خودم بدم میاید که در آن روزها بارها و بارها با عصبانیت میگفتم که «شنا کردن در گوه از تدریس در این شرایط بهتر است»…… من بیاعصاب بودم، برای دو سال هر روز که مدرسه میرفتم باید ساعت ۵ صبح بیدار میشدم تا با چند خط مترو عوض کردن و چند کورس اتوبوس و تاکسی سوار شدن، در نهایت ساعت ۸ میرسیدم مدرسه، له، خسته و عصبی… ساعت دو که مدرسه تعطیل میشد همین داستان بود تا ساعت ۵ که میرسیدم خانه… در همان مدرسه بود که از دانشآموزان اسم تو را برای اولین شنیدم، دانشآموزانی که همه رفیقات بودند، من اما زورم را میزدم اما نمیتوانستم زبان ارتباط با روح و روان آنها را پیدا کنم… از متفاوت بودن تو میگفتند و از اینکه چقدر دوستشان داشتی و چقدر دوستات داشتند…
آن مدرسه گذشت، سال بعد در یک مدرسهی به پست یک مدیر ناکس دیگری خوردم، هی مجبور بودم بروم اداره قسمت آموزش متوسطه برای تنظیم برنامهی تدریسام… توی این رفت و آمدها بود که دوباره اسم تو را شنیدم، از یکی از کارمندهای این قسمت اداره، که روزی با صدای قایمکی پرسید که آیا تو را میشناسم… دلیل سوالاش را پرسیدم، گفت که «هیچی هر دو جامعهشناسی تدریس میکنید و هر دو هم با وضعیت کوک نمیزنید». کنجکاو شده بود که آیا همدیگر را میشناسیم… این دومین بار بود که در شهریار اسمات را میشنیدم و اشتیاقم را برای آشنایی بیشتر کرد… آن یکسال هم گذشت و بعد از یک سال مرخصی بدون حقوق دوباره برگشتم مدرسه… آدرس مدرسه را پرسیدم، گفتند «خادم آباد، دبیرستان سرداران، روبروی شرکت کاله»… روز اول مهر کمی دیر رسیدم، زنگ اول با پیش دانشگاهیهای انسانی درس داشتم، همان کلاسی که از پلهها که بالا میآمدی سمت راست توی همکف اولین اتاق بود… کلاس ساکت بود، حدس زدم معلم دیگری رفته باشه سر کلاس، در زدم، کسی با لبخند دوستانهای در را باز کرد، گفتم که فلانی هستم، فکر کنم یا برنامه عوض شده، یا من اشتباهی آمدهام، گفتی که «جعفر هستم ابراهیمی»… من ذوقزده شدم، یک آن گفتم آخر چطوری؟ مگر میشود اینقدر تصادفی؟ دیگر لازم به معرفی بیشتر و اینها نبود، زنگ که خورد دوباره در اتاق دبیران همدیگر را دیدیم، بعد سالها احساس میکردم که دوباره برگشتهام به دنیای معلمی، با آن طعمی که در روستاهای ژاوهرودِ کوردستان آن را تجربه کرده بودم…بعدا از دوران حبسات میگفتی، و از روزهایی که با فرزاد کمانگر توی اوین همبند بودی… و برادری و رفاقت ما محکمتر میشد… لامصب، چجوری آخر کسی دلش میآید تو را شکنجه بکند؟ چجوری آخر کسی دلش میآید تو را ماهها توی انفرادی نگه دارد؟ نمیشود آخر، برایم هضم نمیشود که تو اوین باشی و آن مدیران آفتابه دزد حق وتو داشته باشند که کدام معلم کجا تدریس بکند یا نکند… آخر لعنتیهای بیوطن، شما که خوب میدانید که جعفر چجور معلمی بود؟ آخر شما که خودتان میدانید که جعفر دلخوشی دهها دانشآموزی بود که فقر و اعتیاد و خشونت و مهاجرت و مرز و «ردمرزی» و سد و پادگانسازی زندگی آنها را نیست و نابود کرده بود و خانوادههای آنها را مانند تودههای بیروح و بیرقم در آن خشونتآبادها و اعتیاد آبادهای دور و بر تهران روی هم خالی کرده بود؟ آری، شما اینها را میدانید و دقیقا برای همین دانستن است که کمر به شکنجه «آقا ابراهیمیِ» کودکان افغانستانی گرفتهاید، آقا ابراهیمی کودکان کاری که داغ جغرافیا و تاریخ به پیشانی یکییکی آنها بود، کودکانی که نخ ستم و استثمار از عنبران تا پشتکوه و نورآباد و خرمآباد و خوزستان و از آنجا تا جنوب کرمان و شمال خراسان، آنها را تسبیح سجادههای چپاول و غارت و کشتار و ژینوساید و لینگوسیاد و اکوساید کرده بود… یولداشیم، یادت میآید که داستان آن دانشآموز عرب اهوازی را؟… روزی سر کلاس رفتم، اوایل مهر بود، یکی از بچهها با چشمانی خیس گفت که با من کاری دارد و با زبان اشاره به من فهماند که با او از کلاس بیرون بروم… پشت در کلاس با گریه گفت که «میتوانم با گوشیات با خانوادهام تماس بگیرم».
به سختی فارسی حرف میزد، زنگ زد و با زبان عربی و با گریه چیزهایی به مادرش گفت. پرسیدم که داستان چیه، گفت که با خانوادهاش تازه از اهواز مهاجرت کرده بودند، گریه میکرد که باید هر جوری شده برگردد اهواز پیش مادر بزرگاش… دیری نگذشت که مادرش آمد مدرسه، دعواش کرد، و به من توضیح داد که به دلیل بیکاری مجبور شدهاند تازهگی به شهریار مهاجرت کنند، میگفت که بند نمیشود اینجا، و هر روز خدا شیون میکند که دوستهای اهوازیاش را میخواهد و مادر بزرگش را…
باری، مدرسه سرداران بیشتر مانند یک کمپ آوارگان بود، کمپی از آوارههای عرب و بلوچ و تورک و کورد و لور و بختیاری و البته افغانستانی… و تو یکی از دلخوشیهای این بچهها بودی، یک یکشان، بدون اغراق یکی یکی آنها را با اسم و فامیل و زمینههای خانوادگی و منطقهای آنها میشناختی، با هر کدام از آنها به زبان روح و روان خودشان حرف میزدی، این بود که با جان و دل دوستات داشتند و همیشه زنگهای تفریح کسانی را میدیدیم که سالها بود درس را تمام کرده بودند، اما قدرشناسی آن دوستیها برای حال و احوال پیشات میآمدند… کدام آدمی بود که عمق دوستی تو با این دانشآموزان را ببیند و به آن حسودی نکند؟
یولداشیم، بگذار این نامه را به یک خاطره خندهدار تمام کنم. یادت میاد که بعد از سال اولی که با هم بودیم، مدیر جدید، که بر حسب اتفاق آدم بدی هم نبود، هی برنامهی من رو سعی میکرد تغییر بدهد قبل از شروع مدرسه؟ من متوجه داستان نبودم و نمیدانستم که چرا به شکل عجیبی من هر ساعت و روزی که پیشنهاد میکنم او رد میکند و سعی میکند آنطور که خودش میخواهد تنظیم بکند. قاعدتا من برنامهام را بر اساس روزهایی که تو مدرسه بودی تنظیم میکردم که با هم باشیم. چون سال قبلش از همکارها و دوستان خودمان بود، من ذهنم زیاد سمت مارموزبازیهای مدیریتی نمیرفت. آخرش وقتی که سماجتاش برایم سوال شد، پرسیدم که فلانی چرا اذیت میکنی، صادقانه گفت که از اداره بهش گفتهاند که نباید برنامهی تدریس تو و من در مدرسه به هم بخورد… یادت میاد که خندیدیم و با اصرار ما نهایتا برنامه را آنجوری که ما میخواستیم تنظیم کرد و باز هم برای یکسال دیگر با هم بودیم؟ از من خواهش کرد که توی مدرسه بحث سیاسی نکنیم و براش درد سر درست نکنیم… از قضای روزگار برنامهی ما افتاده بود به روزی که یک معلم اصلاحطلب که معارف اسلامی تدریس میکرد هم در مدرسه بود… این آقای خوشخیال وقتی فهمید که من کورد هستم با زبان حالبههمزن آخوندی طوری خودش را هی نزدیکتر میکرد، همان هفتهی اول بود که یواشکی یک تبلت در آورد و بحث تاریخ کوردستان را وسط کشید، قاعدتا از این زاویه که ما اصلاحاتچیها فرق میکنیم و از این داستانها… از من خواست که یک ویدیوی کوتاهی که روی تبلتاش بود را ببنیم، یادم نمیآید ویدیو چه بود ولی توی این مایهها که بعد از انقلاب تجزبه طلبها آمدند و کوردستان را ال کردند و بل کردند و خلاصه قشنگ چنگ انداخت توی اعصاب من، و من هم قاعدتا تنها چیزی که یادم نمانده بود آن خواهش مدیر جوان بود که گفته بود براش درد سر درست نکنیم… من اول مسخرهاش میکردم و دستاش میانداختم ولی او هی جدی ادامه میداد… بحث جدیتر شد و طرف هم ول کن نبود، من هم جدی شدم و کمی جدی باهاش بحث کردم که وضع بدتر شد… دیگه داشتم سر این یارو، که دست به دامن فوبیای «تمامیت ارضی» شده بود، داد میزدم که آره «من تجزیه طلب هستم، تو هم هر غلطی دوست داری بکن»… مانند یک سکانس اوج یک درام حساب شده، مدیر جوان دقیقا در لحظهای که من این جمله را گفتم وارد اتاق دبیران شد، و چشمهایش از حدقه بیرون زده بود… قاعدتا متوجه پیش درآمد این درام نبود و رو به من گفت که روحی جان من چی گفتم به تو؟ خلاصه فاصلهی بین قولی که من به مدیر داده بودم که آقا ما کاری به کار کسی نداریم، تا لحظهای که آقای مدیر، مچ من را در حالت گفتن «من تجزیه طلب هستم» گرفت کمتر از یک هفته بود و ما برای یکسال به لحظهی اوج آن درام تصادفی میخندیدم و شوکی که به مدیر وارد شده بود…
باری جعفر عزیز، این خاطرات و دهها خاطره تلخ و شیرین دیگری که از تو دارم را برای خودم ورق میزنم و با آنها زندگی میکنم. میدانم که روزی آزادی نهایی را با هم جشن میگیریم و تا آن روز از مقاومت و ایستادگی تو قوت قلب میگیریم.
پیرمرد، ریشهای سفیدات را میبوسم، مراقب سلامت خودت باش رفیق همیشگی.
چشمبراه خبر سلامتیات هستم،
رفیقات، مراد