آیا چپ کردستان نیز میتواند سخن بگوید؟
سرآغاز
بی شک تاکنون در تاریخ هیچ کس همچون مارکس و هیچ ایدئولوژی بە اندازەی مارکسیسم بە سرنوشت ملتهای دربند و تحت سلطه نپرداختەاند. برعکس این سرمایەداری و امپریالیسم بودەاند کە هموارە مسبب دوشقە کردن، بهرەکشی و تحت سلطه قراردادن ملتها بودەاند. اگر نخواهیم راە دوری برویم و کل تاریخ را واکاوی کنیم، سرنوشت کنونی ملت کُرد میتواند نمونەای خوب باشد، گواهی بر جدایی افکندن میان ملتها از سوی امپریالیستها. این نیروهای امپریالیست برندەی جنگ اول جهانی بودند کە بر روی آوار بجای مانده از امپراطوریهای فروپاشیدەی اتریش-مجار و عثمانی، ملتها را چند شقه کردند و جغرافیایی تازه و دستساز را بر آنها تحمیل کردند. این یک راستی تلخ است که دیگر بر همگان عیان است.
در راستای این سیاستها بود کە مردمان کُرد بە ساکنین چهار کشور تبدیل شدند، کە تا امروز نیز از تمام حقوق رسمی و سیاسی خود محروم شدەاند، اگر کشور عراق و کردهای آنجا را مستثنی کنیم، جهان سرمایەداری لیبرال-دمکرات هم قدم بە قدم بر عمق بحران و سرکوب حقوق کردها می افزاید. همگان آگاهند که این کشورهای پیشرفتەی صنعتی هستند که همواره پشتیبان رهبران و دیکتاتوریهایی هستند که کردها در کشورهای تحت سلطەی آنان سرکوب می شوند و از حقوق انسانی خود محرومند. برای فهم دلایل عقب ماندگی کردها همچون ملتی سرکوب شده و تحت سیطرەی ملتهای بالادست، هم از دیدگاە سیاسی و طبقاتی و نیز در نبود یک استراتژی مارکسیستی روشن و بدون ابهام برای رهایی طبقاتی کردها لازم است که نگاهی کوتاه بیافکنیم به تاریخ مارکسیسم و مسئله ملی و همچنین به وجود رگەهایی از گفتمان کولونیالیسم در میان چپ آن کشورهایی بپردازیم که در آنها کُرد ملتی است تحت سلطەی ملتهای مسلط.
مارکسیسم و مسئلەی ملی
کردها نیز همچون یهودیان بە مثابه ملتی دربند، از پایان سدەی نوزدهم و آغاز سدەی بیستم بە ایدولوژی کمونیسم گرویدەاند، زیرا که چپها در گسترەی جهانی هم در تئوری و هم در عمل نیز پشتیبان و پرچمدار حق ملتهای تحت ستم در تعیین سرنوشت خود بودەاند. جزوەی مشهور لنین بە نام حق تعیین سرنوشت ملتها، کە سال ۱۹۱۵ دو سال پیش از انقلاب اکتبر منتشر شد چە از نظر تئوریک و چه در عمل، مبدل بە سندی شد کە مارکسیستها هموارە بر آن تکیه کرده و بر اساس آن از رهایی ملتهای دربند دفاع کردەاند.
لنین و تروتسکی روسیە را زندان بزرگ ملتها نامیدند. پیشتر نیز مارکس و انگلس از استقلال ایرلند بسیار نوشتە بودند. مارکس هرچند در سال ۱٨۴٨ شعار کارگران جهان متحد شوید را طرح کرد، اما بعدها بسیار صریح این پرسش را بمیان آورد که کارگران جهان در چه شرایطی (یکسان)متحد شوند؟ او به این نتیجه رسیده بود که “کارگر ایرلندی با کارگر انگلیسی برابر نیست، و تا زمانیکه کارگر بریتانیایی برای استقلال ایرلند مبارزه نکند نمیتواند به سادگی خواستار اتحاد باشد”.
اگرچه مارکس تئوری مستقل و سیستماتیکی درباره مسئله ملی ارائه نکرد، به این معنا که آنگونه که از دید طبقاتی به مسائل طبقه کارگر و بورژوازی پرداخت، مسئله ملی را کالبدشکافی نکرد. اما مارکس در نوشتەهای متاخر خود بویژه در نوشتەهایش دربارەی ایرلند میگوید کە بورژوازی نە تنها خوش دارد اختلاف و دشمنی میان ملتها فزونی یابد بلکە براستی در تعمیق و افزودن این دشمنی ها میکوشد زیرا:
١. تلاش برای کنترل بازارها، بر رقابت سرمایەدارانەی حکومتها می افزاید.
۲. بهرەکشی ملتی از ملتی دیگر، دشمنی ملی را بوجود می آورد.
۳. شوونیسم ابزاری است در خدمت بورژوازی برای گسترش و استحکام بیشتر سلطەی طبقەی سرمایەدار بر طبقەی کارگر و زحمتکش.
مارکس در دهەی ۱٨٦۰، آزادی ایرلند را شرط لازم برای آزادی پرولتاریا میدانست:
١. تنها رهایی ملت دربند و تحت ستم میتواند تقسیمات و ویژگیهای ملی را بزداید و راه را برای اتحاد و یگانگی دو ملت، یکی ستمکار و دیگری تحت ستم، بگشاید تا بر علیه دشمن مشترک خود یعنی سرمایەداری مبارزە کنند.
۲. وجود ستم ملی یکی از دلایل نیروگرفتن و گسترش جهانبینی و سلطەی سرمایەداری در میان طبقەی کارگر ملت چیرە و مسلط است. از نگاه مارکس هر ملتی که بر ملتی دیگر ستم روا میدارد، زنجیرهای بردگی خود را می سازد.
۳. رهایی ملی و رفع ستم ملی، پایەهای اقتدار سیاسی، اقتصادی، نظامی و ایدئولوژیک طبقات بالادست را تضعیف می کند و نقش مهمی در رشد مبارزات طبقاتی و کارگری در میان ملت مسلط دارد. به این معنا که تا زمانیکه طبقەی کارگر ملت مسط و چیره، خواهان استقلال و رهایی ملت زیردست نباشد، همواره مکانیسم بازتولید ستم بر خودش را فراهم میکند. جدایی ایرلند از بریتانیا راهی است برای تضعیف حکومت ستمگر بریتانیا که کارگران آن کشور را استثمار میکند. بهمین دلیل است که مارکس سرانجام به این نتیجه میرسد که کارگر بریتانیایی اگر واقعاً خواهان مبارزه برای رهایی خود است بایستی برای رهایی ملت ایرلند مبارزه کند.
در میان مارکسیستهای اروپایی بویژه مارکسیستهای اتریشی، استالینیست ها و تروتسکی، در ابتدا گرایشی آنچنانی در راستای رهایی ملتهای تحت ستم نبود. تروتسکی تا ۱۹۱۷ هیچ موضع مشخصی درباره مسئله ملی نداشت، هرچند خودش اوکراینی و همچنین یهودی بود. اما بعدها با موضع لنین در اینباره همسو گشت و در همان راستای قدم گذاشت، امسخن گفتن درمورد آراء تروتسکی در اینباره در اینجا ضروری نیست.
اما دو مارکسیست اتریشی-بوهمی یعنی آنتونی پانکوک و یوزف اشتراسە باور داشتند کە باید مبارزە طبقاتی را بر مبارزه ملی تقدم داشته باشد، شاید به این دلیل که نمی خواستند امپراطوری اتریش به چند ملت و گروه جدا از هم تقسیم شود. پانکوک بدرستی ملت را پدیدەای ناشی از سرمایەداری میدانست، اما هم او و هم اشتراسە با رجوع بە نظرات اوتو باوئر، میگفتند که اتریش باید حق خودمختاری و اتونومی کامل را به ملتها بدهد. میتوان نظریات مارکسیسم اتریشی را نوعی اکونومیسم قلمداد کرد. اما مارکسیستهای اتریشی دیگر مانند کارل رینر که صدراعظم دولت سوسیال دمکرات اتریش بود با خودمختاری فرهنگی ملتهای تحت سلطەی امپراطوری اتریش-مجارستان موافق بود.
استالین به توصیەی لنین در ۱۹۱۳ مقالەی معروف خود بە نام مارکسیسم و مسئلەی ملی را نگاشت. اما با اینحال لنین آنرا نادیدە گرفت زیرا مجموعە نمودهای ملی در نوشتەی استالین بە نمودهای سایکولوژیک ملت تقلیل یافتە و لنین همان هنگام نیز بە صراحت آنرا رد کرد. در میان مارکسیستها، موضعگیری لنین در اینباره تازەترین، رادیکالترین و عملی ترین در نوع خود در تاریخ این جنبش بودە است.
اگر پیشتر مارکسیستهای اتریشی و روسی از منظر اقتصادی(پانکوک و اشتراسه)، فرهنگی(رینر و باوئر) و روانشناسانه(استالین) و یا ترکیبی از نگاه اقتصادی و فرهنگی(تروتسکی) به مسئلەی ملی پرداختە بودند، لنین صریح اعلام کرد که رفع ستم ملی و حق تعین سرنوشت ملتها، کاملاً دمکراتیک و حقی سیاسی است، یعنی این حق ملتهای تحت ستم است کە جدا شوند، استقلال بیابند و دولت-ملت خود را بنا نهند. او بی پردە میگفت کە خودمختاری نمیتواند ملت تحت ستم را با ملت چیرە برابر نماید. لنین در مورد لهستان با صراحت بر این باور بود که حتا در صورت اعطای خودمختاری به لهستان از سوی روسیه، لهستانیها و روسها را برابری نمیبخشد چنانچه حق رٲی یکسان نیز در شوراها نخواهند داشت. بهمین دلیل نیز لنین میگفت که بخشیدن حق اتونومی، ناشی از نگاهی تقلیلگراست کە همچنان مسئلەی ملی را بی پاسخ میگذارد، او باور داشت که ملت خودمختار، همچنان ملتی تحت سلطه، زیردست و در مرتبەی دوم اهمیت خواهد بود.
نظرات لنین تنها نوشتەهایی بر روی کاغذ و یا صرفاً اظهاراتی تئوریک نبود. سال ۱۹۱۷ و پس از دستیابی بلشویکها بە قدرت پس از انقلاب اکتبر، نخستین کار لنین فراهم کردن بستری بود برای استقلال لهستان و فنلاند از روسیە و پس از رای این دو ملت به جدایی از روسیه، لنین استقلال این دو کشور را رسمیت بخشید و با پذیرفتن رای مردم فنلاند و لهستان این حق را پاسداشت. کاری که تاکنون نیز هیچ دولت-ملت لیبرال دمکراتیک دیگری آنرا انجام نداده است.
مارکسیستها و مبارزە بر علیە استعمار
با آغاز جنگ جهانی اول سوسیالیستها نیز به دو کمپ تقسیم شدند، گروهی به دفاع از کشورهای خود برخواستند مانند سوسیال دمکراتهای آلمان و گروه دیگر مانند رزا لوکزامبورگ به همراه کمپ چپهای رادیکال بر علیه جنگ موضعگیری کردند. اما در این میان سوسیالیستهای روسی برعلیه امپراطوری روسیه تزاری موضع گرفتند. همچنین گروهی از سوسیالیستها با اینکه ضد جنگ بودند اما بی هیچ قید و شرطی به پشتیبانی از مبارزات ضد استعماری و جنبشهای رهاییبخش ملتهای دربند در کشورهای مستعمره بر علیه دول استعمارگر اروپایی برخواستند. سوسیالیستهای ضدجنگ مانیفست رهایی فوری ملتهای دربند را آماده کردند. لنین نیز با اینکه میدانست این جنبشهای ملی ماهیتاً سوسیالیست نیستند اما حمایت خود را از آنها اعلام داشت. اگرچه جمعی از نزدیکان لنین از ایدهی حق ملتها در تعیین سرنوشت خویش که توسط لنین در ۱۹۱٤ فرموله شده بود پشتیبانی نکردند، کارل رادک و لیون تروتسکی در سال ۱۹۱٦ با جنبش ایرلند بر علیه حاکمیت بریتانیا همسو نبودند اما همانگونه که پیشتر گفتیم تروتسکی در سال ۱۹۱۷ به نظریات لنین نزدیک شد و کارل رادک نیز در ۱۹۱۹ از جملە کسانی بود که خواستار استقلال لهستان بودند.
لنین در ۱۹۱۳ در مقاله ای به نام اروپای عقبمانده و آسیای پیشرفته میگوید: جریان انقلابی سوسیالیسم باید با استعمار در هر فرم آن مبارزه کند و پشتیبان جنبشهای ملی و رهاییبخش ضد استعماری باشد. در همان نوشته مبارزات مردمان به بندکشیده شده برای استقلال را، نیروی پیشرو در مبارزه جهانی برای سوسیالیسم مینامد و مینویسد کە در جای جای آسیا صدها میلیون انسان در مورد چگونگی شرایط زندگی خود آگاهند و برای رسیدن به افقی روشن و استقلال مبارزه میکنند، در حالی که اروپای به اصطلاح پیشرو سرگرم چپاول چین است و به یاری دشمنان دمکراسی برخاسته است.
در مارس ۱۹۱۹ اینترناسیونال کمونیست(کمینترن) تاسیس گردید. در کنگره نخست آن نمایندگان کمینترن، کشورهای پیروز جنگ اول و استعمارگران را محکوم کردند و مانیفست ضد استعمار را مینویسند و خطاب به ملتهای دربند آفریقا و آسیا میگویند که با برآمدن دیکتاتوری پرولتاریا، زمان رهایی شما نیز فرا خواهد رسید.
در هفدهمین روز ماه بعد، ارتش سرخ به یاری نیروهای ملی در آسیای میانه برخواست. سپس کنگرەای برگزار می شود در خصوص مبارزه با استعمار و پشتیبانی از جنبشهای رهایی بخش ملی. لنین پیشنهاد میدهد که عبارت (ملتهای دربند) به شعار معروف مانیفست کمونیسم افزودە شود. ای ملتهای دربند و ای کارگران جهان متحد شوید!. لنین و بلشویکها بی آنکه مبارزات طبقاتی و یا کمونیست بودن را مبنا قرار بدهند رٲی به پشتیبانی از تمام جنبشهای رهایی بخش میدهند. برای نمونه آنها به پشتیبانی گسترده از جنبشهای ضد استعماری در کشورهای مسلمان پرداختند که بر ضد استعمار فرانسه مبارزه می کردند.
در همان کنگره روسیه تزاری را حاکمیتی استعماری و اشغالگر می نامند. در سال ۱۹۲۲ لنین پیشنهاد برگزاری کنگرەی جهانی ملتهای جهان را ارائە می دهد. در این کنگرە نمایندگانی از اندونزی، الجزایر، کشورهای افریقایی و نیز از سیاهان امریکا شرکت کردە و همچنین کمونیستهای فرانسوی بە حمایت از جنبش رهایی بخش الجزایر بر ضد دولت استعمارگر کشورشان رای میدهند.
کردها و کولونیالیسم ایرانی
برای فهم این پدیدە، ابتدا باید گفت در ایران هم گونەای سیاست استعمارگرانە حاکم است، هر چند کە ایران خود نیز بازیچەی استعمارگران بودە است. در ایران استعمار کردها دو نمود برجسته دارد. اشغال و کنترل نظامی، گسترش فقر و به حاشیە راندن گروە بزرگی از مردمان از قدرت، تضعیف و مهار آنها. بسط حاکمیت و سلطەی گروهی از طریق همەی نهادهای قدرت بر دیگر ملتهای ساکن ایران از جملە کردها.
با بهرەگیری از اهرم های قدرت و اشغال نظامی کردستان از سوی حاکمیت، تلاش بر این بوده که سیاستهای مرکز بر کردستان تحمیل شود، از جمله بهرەکشی اقتصادی و سد کردن راه بر توسعه صنعتی و اقتصادی مناطق کردنشین و توسعەنایافتگی مزمن کە حتا پس از برچیدەشدن سلطەی مرکز نیز زدودن آثار مخرب این سیاستهای اقتصادی تا مدتها به درازا خواهدکشید.
عدم توسعه و عقب ماندگی اقتصادی کردستان پیامدهای سیاستهای سخت اجتماعی و اقتصادی است که از سوی مرکز به این سرزمین تحمیل گشته است. این توسعەنایافتگی نە بدلیل عدم وجود منابع و یا پتانسیل لازم برای رشد، بلکە بدلیل تاراج منابع و یا راکد نگاەداشتن پتانسیلهای موجود برای توسعە صنعتی و اقتصادی این مناطق است که میتوان آنرا توسعه ناموزون نامید. تراکم و انباشت ثروت از یکسو در مرکز و گسترش فقر و محرومیت در کردستان از نمودهای این سیاست است. سد کردن راه توسعه در یک جامعه و تحمیل توسعەنایافتگی بر یک ملت، جامعە و یا یک کشور از منطقی سرمایەدارانە سرچشمە میگیرد. مارکس درباره تئوری مدرن کولونیالیسم در کاپیتال از پروسەی متصل نمودن زمینهای اشغالی به همدیگر میگوید. از نگاە او سرمایەداری نیرویی است که به شیوەی مداوم در پی ساخت و گسترش بازارهای جهانی است و بە همین دلیل استقلال سیاسی ملتها و دولتهای ضعیف سلب میگردد. او به روشنی بیان میکند که قدرتهای استعمارگر و اشغالگران نە تنها هرگز نقشی در پیشرفت کشورهای مستعمرە و اشغال شدە ندارند، بلکە توسعە و پیشرفت این جوامع را قرنها بە عقب می اندازند. در جایی دیگر میگوید کە انباشت و تجمع ثروت در یکسو، گسترش فقر و بدبختی در سویی دیگر را در پی دارد. این سخن مارکس به همان اندازه که در مورد منطق سرمایەداری یعنی افزایش نابرابریها صادق است، در مورد روابط استعماری و بهرەکشی استعمارگر از مردمان یک مستعمرە نیز صادق است. او فراموش نمی کند که این تجمع و تراکم ناموزون ثروت از یک سو و فقر و عقب ماندگی در سویی دیگر تنها به زیربنای اقتصادی محدود نمیگردد، بلکه روبنای سیاسی، فرهنگی، هنری و غیره را نیز در بَر میگیرد. جوامعی که انباشت اولیەی سرمایە و پیشرفت در آنها از راه تاراج ثروتها و سلطه بر جوامع به حاشیە راندە شدە صورت گرفته، عامدانه توسعەی فرهنگی و سیاسی این جوامع پیرامونی را قرنها بە تعویق می اندازند و پایداری هژمونی آنها نیز به همین دلیل است.
اینکه در یک رابطه استعمارگرانه، سلطەی یک جامعە بر جامعەای دیگر از راههای نظامی و اشغال و تاراج منابع استحکام مییابد و فرهنگ جامعەی حاکم نیز فرهنگ غالب میشود نە بدلیل نبوغ ملت مسلط و یا شاهکار بودن آفرینشهای هنری، ادبی و فرهنگی مردم جامعەی مسلط است، بلکه به سادگی بدلیل این است که در هر جامعەای ظرفیتهای اقتصادی برای گسترش و خلق فرهنگ، تکنیک، تکنولوژی فراهم باشد، آفرینشهای هنری، علمی و فرهنگی نیز رو به فزونی می نهد و برعکس آن نیز صادق است. والتر بنیامین فیلسوف مارکسیست و منتقد فرهنگی برجستە نیز تاکید میکند کە “در جوامعی کە زودتر انقلاب صنعتی و پیشرفت تکنولوژی را تجربه کردند، بستر بهتری برای خلق و آفرینش هنری نیز فراهم بود”.
بە مرور زمان این عدم توسعە و عقب ماندگی نهادینە میشود و نمودهای فرهنگی، هنری، روانی می یابد و بە فلسفەی مختار تبدیل میشود و از سوی قدرت غالب انتشار مییابد. چنان وانمود میشود کە عقب ماندگی ملت تحت سلطه بدلیل سرشت و طبیعت او است و نه حاصل شرایطی که بر او تحمیل گشته است. این نوع نگاه ایرانیها به کردها نگاهی از بالا است که گویا طبیعت دو گونە انسان متفاوت را آفریدە است و این تفاوتها از سوی خود طبیعت تا ابد پایدار خواهند ماند.
وقتی که اینچنین فقر و محرومیتی از سوی حاکمیت ایرانی بر کردها تحمیل میشود تنها یک راه برای مبارزه و ماندن برجای میماند، مرزنشین بودن. سپس در سینما این مرزنشین بودن مانند شرایطی ماندگار، خودخواسته و سرشتی معرفی میشود که گویا طبیعت این شرایط را رقم زده است. یا او را به قاچاخچی و کولبری تبدیل میکند که مستحق مرگ است.
انسان کرد از نگاه ایرانی بالادست، ابژه و موضوعی است برای کشتن. از روز نخست مجرم بە دنیا آمده، مجرمی اذلی است. کشتن او نه گناهی مذهبی است و نه جرمی قانونی و سیاسی. از اینرو روایتی تک ساحتی برای ستیز با انسان محروم پرداخته میشود که هرگونه مخالفت و موضعگیری در برابر آن از سوی قدرت مسلط، جرم سیاسی یا زیر پا نهادن عظمت ملی و به خطر افکندن امنیت ملی نامیده میشود، و دوباره در رسانەها و نهادهای دیگر قدرت و کنترل بە نمادی از بربریت و وحشیگری گروهی از انسانها و یا ملتی تبدیل میشود که با گذشت هر چه بیشتر زمان، تبدیل بە شناسەای ازلی و ابدی آنان میشود. این برخورد راستین دولت-ملت ایران است با کردها.
شاید لازم نباشد بە سویەی فرهنگی نظام بهرەکشی و استعمار ایرانی بپردازیم. آنچه که سرکوب فرهنگی کردها نام دارد. این سیاستی است که به روشنی میتوان آنرا در روابط ایران و آن بخش از کردستان که بخشی از عراق است دید. اخیراً مطالعات بسیاری در این مورد انجام شده و مقالات زیادی نیز منتشر شدەاند از جملە مقالەای از هێرو خسروی و نگارندە بە نام،کولونیالیسم فرهنگی ایران کە بە همین مناسبات میپردازد. همانگونە کە گفتم زمانی کە یک فیلم ایرانی میخواهد روایتگر انسان کرد باشد و بە محصولی سینمایی مبدل میشود هیچ ارتباطی به نبوغ فیلمساز ندارد، بلکه این محصول سینمایی، حاصل زمینە و فرصتی است که قدرت استعمارگر برای نمایش کردها در اختیار فیلمساز نهاده تا روایتگر سیاست مطلوب حاکمیت باشد و همچنین نمایانگر قدرت، خلاقیت و چیرەدستی هنرمندان، روشنفکران و آفرینندگان ایرانیش. بیننده و خواننده متعلق به ملت زیردست نیز با دریافت هرگونه ستایشی از سوی هنرمند و روشنفکر ایرانی شادکام و سرخوش میگردد و از سوی دیگر به تخریب و تحقیر استعدادهای خودی می پردازد که بستری برای رشدشان فراهم نبوده است و به بلوغ و اعتلا نرسیدەاند. این چرخە مانند مکانیسمی طبیعی بر ما تحمیل میشود تا راه را بر هرنوع نوآوری، نیرو، آغاز و خیزشی نو سد کند.
نیروهای چپ و نظام بهرەکشی، ملتهای سرکوب شدە و چپ ایرانی
اخیراً شاهد بروز اختلاف در کوملە(سازمان کردستانی حزب کمونیست ایران) بودیم. چپهای غیرکرد، بە درازای تاریخ این حزب، موجب بروز اختلافات در این حزب و جدایی افکندن میان اعضا این تشکیلات بودەاند، آنها همواره کردها را دست راستی و یا ناسیونالیست نامیدەاند. نخست باید بگویم این نوشتە هیچ پیوندی با اختلافات کنونی در کوملە ندارد و دفاع از این حزب هم نیست زیرا هیچگاە بە آن نزدیک نبودەام و ارتباطی هم با این حزب نداشتەام. آنچه در این نوشته به آن خواهم پرداخت پدیدەای دیرین و ریشەدار است. پدیدەی نمایندگی کردن و پذیرش نمایندگی، مهتری و کهتری، بالادست بودن و زیردست بودن کە حتا اگر کوملە هم نباشد این پدیده باقی خواهد ماند. پدیدەی دنبالەروی و عقبە بودن چپهای ملتی فرودست از چپهای جامعەی فرادست و چیرە.
پیش از آنکه به این پدیدە بپردازیم بگذارید پرسشی به میان آوریم. چرا منصور حکمت از میان طیف وسیع چپ ایران به کومله روی آورد؟ چه میشد اگر آنها به تودەایها، فداییان خلق و یا دیگر احزاب سراسری میپیوستند و چگونە بود کە بە درون صفوف کردها خزیدند و پس از مدتی این حزب را چند شقە کردند؟ شکی نیست کە پس از قدرت گرفتن اسلامیها، تنها سنگر و قلعە بە جا ماندە کردستان بود کە چپ می توانست بە آن پناه ببرد. و همین بود که کردستان آنروزها جولانگاه چپ های ایرانی بود که میشد آنها را در دستەهای مختلف و نڤ پوشش کردی دید. این دیگر مسئلەی مرگ و زندگی بود. پذیرش و حمایت از درماندگان، آوارگان و ستمدیدگان بسته به اخلاق و ارزشهای حاکم بر جامعە است. هر ملت و یا هر جامعەای کە از این ارزشهای انسانی دور شود لاجرم رو بە فاشیسم و انسانستیزی و راستگرایی گام برمیدارد. پناهندە شدن چپهای ایرانی بە کردستان و روی آوردن چپهای سراسری بە نیروهای چپ کردستان شباهتی تام بە فرار چپها از حکومتهای مستبد و فاشیستی دارد کە بە کشورهای دیگر پناهندە میشوند و احزاب چپ و کمونیست این کشورها جایی برای فعالیت سیاسی آنان است. اما روی آوردن چپهای ایرانی به کردستان در شرایطی بود که خود کردستان تحت سلطەی اشغالگران بود و پذیرش این گروههای چپ با آغوش باز، نمایانگر ارزشهای انسانی و پرنسیپهای حاکم بر کردستان است.
تا بودە احزاب و گروههای کوچکتر بە احزاب کمونیست بزرگتر و سرتاسری پیوستەاند تا در این احزاب آرمانهای خود را متحقق کنند، برای نمونه میتوان از یهودیان نام برد که به جنبشهای کمونیستی در هر جای جهان پیوستند. یهودیان برای نخستین بار پس از انقلاب اکتبر و در روسیه بود که طعم خوش رهایی را چشیدند، انقلابی که آنها نیز در آن شرکتی فعال و نقشی پررنگ داشتند.
اما چە شد کە اینبار پیوند میان چپهای ایرانی و کردستانی وارونە میشود و گروهی ایرانی بە حزبی کردستانی پیوستند؟ آنگونه که رهبران کومله هم گفتەاند هدف از آوردن منصور حکمت و همراهانش، تسری بخشیدن تئوری مارکسیسم در حزب بوده. همین به سادگی بیانگر نابرابری میان کردها و فارسها است.کردها همیشە به حاشیەراندە شدەاند، فرصت تحصیل برای همگان فراهم نبوده، از امکانات آموزشی یکسان با مرکز برخوردار نبودەاند، مضافاً از این حق هم محروم بودەاند کە بە زبان خود بیامورند. شاید برای همین است که هر چیز تازەای را نجاتبخش دانسەاند. اما تاکتیک چپهای ایرانی برای تضعیف چپهای کرد و تبدیل آنها به دنبالەی خود بودەاست. سپس دو شقە کردن و تحقیر آنها با برچسپ زدنهای ناروا به آنان است. آنها را ناسیونالیست مینامند.
حکمتیستها شعار مبتذل “ناسیونالیسم مایەی شرم بشریت است” را تکرار میکنند. شعاری مبتذل و بی مایه را که تنها در شرایطی مشخص کاربرد دارد، و نه برای روبرو شدن یا ضعیف کردن ناسیونالیسم برتری جوی ایرانی که دارای تاریخ است و ریشە دواندە و سخت جان است. بلکه آنچه که جنبش کردستان نامیدە میشود را بە نام “ناسیونالیسم کردها” و با توسل بە شعار و فرهنگ “گناە و شرمساری” چیزی زشت و زمخت بنمایاند.
بی شک ناسیونالیسم پدیدەای ذهنی و مطلوب بورژوازی است. اما همانگونه که بندیکت اندرسون نظریەپرداز ناسیونالیسم میگوید این پدیدەی ذهنی، شکل واقعیت به خود میگیرد و باید با این واقعیت روبرو شد. اندرسن بر این باور است که ملتها برساخت و پدیدەای اجتماعی هستند. ملت پدیدەای نوین و مدرن است کە حاصل نیروهای گوناگون اجتماعی، مادی و شیوەی تولید جامعە است. او میگوید ملت در ذهن جمعی بدنیا میآید. ملت ابتدا در تصور و خیال انسانها و در یک پروسەی ذهنی ساختە میشود زیرا افراد یک ملت، حتا کوچکترین ملت نیز هرگز نمیتوانند بیشتر افراد دیگر همان ملت را بشناسند و یا صدایشان را بشنوند، اما با اینحال در تصور و خیال تکتک افراد یک ملت، تصویری از دیگر هموطنهایشان جان میگیرد و زنده است. با اینکه افراد یک اجتماع هرگز تکتک انسانهای دیگر جامعەی خود را هرگز نمیشناسند و آنها را از روبرو ندیدەاند اما منافع جمعی همدیگر را تسری میبخشند. از اینرو ملت در ابتدا برساختی خیالی و ذهنی است اما پس از سپری شدن زمان به ساختاری عینی، مادی و واقعی مبدل میشود که برجستگی و تعین مییابد.
تاریخ این پدیدە(ملت) بە دوران روشنگری و انقلاب بر میگردد کە در آن از حکمرانی موروثی و اشرافیت همچون ودیعەای آسمانی و پدیدەای سرشتی و خداداده خلع مشروعیت شد و دیگر از آن پس حق از آن مردم بود. کاراکتر انسان بالیدن گرفت و خواهان شناساندن خود مانند فاعلی نیرومند و مستقل از نیروهای حاکم پیشین بود. اینبار دیگر سرنوشت او نە در دستان شاە و نە در دستان خدا نبود، این خود انسان بود کە سرنوشتش را از نو مینوشت. شکی نیست کە بندیکت اندرسن یکی از تئوریسینهای برجستە مارکسیسم در تاریخ این جنبش است.
شاید بسیاری از حکمتیستها با نظریەهای اندرسن آشنا نباشند، اما برای آشنایی بیشتر می توانند به نظرات لنین درباره ناسیونالیسم مراجعه کنند. او با کاربرد مارکسیسم به این نتیجه رسید که پاسخی در خور بە مسئلە ملی و ستم ملی را راهی برای نیرومند شدن نیروهای انقلابی میدانست. نیروهایی متشکل از ملتهای دربند ساکن روسیه که گرد هم میآیند تا پرچم کارگران اینترناسیونال را به اهتزاز درآورند. او در ۱۹۲۱ بطور مشخص انگشت بر روی مسئلەی کردها گذاشت. در نامەی لنین بە کمیتە مرکزی حزب کمونیست روسیە دربارە کردستان آمده که: باید حقوق چهل میلیون انسان را به رسمیت شناخت. باید کردستان را به رسمیت شناخت. زبان کردی باید زبان رسمی آنها باشد. باید برای تغییر الفبایشان از عربی به لاتین به آنها کمک کرد. امیدوارم که بانک مرکزی آذربایجان مانند بخشی از سیاست نو اقتصادی، چهل میلیون روبل را برای رشد زیرساختها و روبنای کردستان تامین نماید. تامین این کمکها نشاندهنده این نیز خواهد بود که کردها تنها زیر پرچم سرخ انترناسیونالیسم میتوانند به پیش بروند.
بخش پنجم و پایانی
لنین به صراحت میگفت که بسیار احمقانه است اگر ناسیونالیسم سرکوبگر را با ناسیونالیسم ملتی سرکوبشده و ستمدیده یکی بدانیم و آنها را یک کاسه کنیم.
لنین آنهایی را که مخالف هرگونه فرمی از مبارزات آزادیبخش ملی هستند خطاب قرار میدهد و میگوید: اتهامی احمقانه و ریاکارانه است اگر طرفداران حق ملتها در تعیین سرنوشت خود و استقلال ملتهای ستمدیده را به ناسیونالیسم متهم کنیم. لنین در مقاله دیگری به نام “کاریکاتور مارکسیسم و اکونومیسم امپریالیستی” در سال ۱۹۱۶ مینویسد که انقلاب و دگرگونی اجتماعی تنها در دورانی رخ می دهد که ستیزهای داخلی و طبقاتی پرولتاریا برای به زیر کشیدن بورژوازی در کشورهای پیشرفته با دیگر جنبشهای انقلابی و دمکراتیک پیوند بخورد و دوشادوش و تنگاتنگ هم باشند، که جنبشهای آزادیبخش ملتهای دربند و ستم دیده از نظر لنین از جمله جنبشهای انقلابی و دمکراتیک بە شمار میآیند.
لنین در پاسخ به رزا لوکزامبورگ بیپرده میگفت که بسیار احمقانه است ناسیونالیسم عظمتطلب و سرکوبگر را با ناسیونالیسم ملتی سرکوبشده و دربند یکی بدانیم و آنها را یک کاسه کنیم. او همچنین در سال ۱۹۲۰ در مسکو از مارکسیست هندی ام.ان.روی و مبارزات ضداستعماری مردم هند پشتیبانی کرد.
امیری باراکا، شاعر، نویسنده، مبارز مارکسیست سیاهپوست امریکایی، در مقاله مشهور خود درباره حق ملتها در تعیین سرنوشت خود و انقلاب روسیه با نگاهی به نظرات لنین در اینباره مینویسد: مارکسیسم اینترناسیونالیست است و همواره نیز اینگونه خواهد ماند. اما همچنان که مائو نیز بدان اشاره داشت، مارکسیستهای ملت تحتستم باید برای رفع ستم ملی نیز مبارزه کنند. مبارزه بر علیه ستم ملی ، خواست و مطالبهای اینترناسیونالیستی است. مارکسیستها نمیتوانند با توسل به تئوری به اینترناسیونالیسمی بپیوندند که مبارزه و خواستهای واقعی یک ملت تحت ستم را به دست فراموشی بسپارند.
به همین دلیل بود که مائو مقاله مهم خود را در برخورد با آنانی نوشت که به نام مارکسیست میخواهند ستم ملی و مسئله ملی را وارونه بنمایانند. لنین نیز به همین شیوه رو در روی رزا لوکزامبورگ و سوسیال دمکراتهای هلندی ایستاد.
در واقع مخالفت با خواستهای ملی نه در دوران لنین، بلکه در دوره زمامداری استالین با عروج شووینیسم روسی ظهور کرد. در این دوران با شعار مبارزه با ناسیونالیسم ایدهای ساخته و پرداخته شد که در آن ناسیونالیسم را یگانه فرض میکرد، برای نمونه ناسیونالیسم هیتلری را با ناسیونالیسم گروههای ملی که برای استقلال خود مبارزه میکردند یکی انگاشته میشد. این تئوری ریشه در شوونیسم داشت که پیشتر لنین رگههای آنرا در افکار و ایدههای استالین دریافته بود.
برگردیم به موضوع حکمتیستها. زمانی که حکمتیستها در میان کردها به گسترش ایدهی “ناسیونالیسم مایهی شرم بشریت است” پرداختند و با بهرهگیری از همین متد حزب کومهله را ناسیونالیست نامیدند و اکنون هم آنرا به مثابه جریانی فاشیستی و قومگرا معرفی میکنند، هدف پراکندن بذر نفاق و جدایی بود و به حاشیه راندن خواستهای واقعی مردم کرد ساکن ایران، در هر شکلی که باشند.
همانگونه که لنین به درستی به آن اشاره میکند، بر اساس تئوری مارکسیسم زمانی که چپ متعلق به ملت فرادست به تبلیغ بر علیه ناسیونالیسم ملت تحت ستم میپردازد در واقع به بخشی از سیستم بهرهکشی و سرکوب تبدیل میشود.
این چپ همزمان با تحکیم پایەهای سلطهی سرکوبگرانه ملت فرادست، شکل و فرمی از نمایندگی کردن را مشروعیت میبخشد که در واقع سلطهی فرادستان را تداوم میبخشد. در این فرم با در نظرگرفتن تمامی علل تاریخی، مادی و ذهنی که باعث عدم توسعه زیربنای اقتصادی و روبنای فرهنگی و سیاسی ملتهای فرودست شده، فرض میشود که کمونیستهای ایرانی باید راهبری کردها را برعهده بگیرند و آنها را نمایندگی کنند.
همانگونه که اروپاییهای سفیدپوست همیشه تصور کردهاند که یک آفریقایی توانایی نمایندگی کردن خود، خلق هنری و فکری و ساختن تمدنی امروزی را به تنهایی ندارد و این اروپایی سفید است که میتواند و باید این پروسه را به انجام برساند و به نام متمدن کردن ملتها، آنها را به اطاعت وا دارد و به نیرویی استعمارگر تبدیل شود. اما در واقع اروپاییها راه توسعه و پیشرفت این ملتها را مسدود کردند، در این کشورها مرتکب جنایات و کشتارهای دسته جمعی شدند و در طی این پروسه بود که به راهبران همیشگی آنان از لحاظ روانی، فرهنگی، فکری و سیاسی مبدل شدند.
این همآن پروسهای است که در مورد مبارزات کردها و مشخصاً در مورد کومهله به مثابه جریانی پیشرو و مبارز اعمال میشود، جریانی که در راه مبارزه با ارتجاع حاکم متحمل بیشترین صدمات انسانی شده است اکنون فاشیست، دست راستی، قومگرا و غیره نامیده میشود. و این یعنی تقلیل و به قهقهرا بردن خواستهای ملی مردم کرد، تداوم بخشیدن بە سلطه و حاکمیت ناسیونالیسم ایرانشهری و در نهایت تضعیف جنبشهای حقطلبانه در ایران.
یکی دیگر از دلایل دنبالهروی و عدم استقلال چپ کردستان این است که ملتهای فرادست هرگز اجازه ندادهاند نیروی چپ ملتهای ستم دیده با زبان خود سخن بگوید، نماینده خود باشد، ابراز وجود نماید و یا مانند فاعلی مستقل خود را عرضه کند. رجوع به فرانتز فانون به درک بهتر این پدیده یاری میرساند. از نظر فانون، سلطه و هژمونی نظام بهرهکشی در سه مرحله پدید میآید.
نخست از راه پیوند دادن نیروهای محلی با نیروهای استعمارگر که در نهایت به فروکش کردن و هرز رفتن نیروهای انقلابی میانجامد، نیروهایی که خواستار دگرگونی مناسبات اجتماعی هستند. بدین معنا که استعمارگران همیشه مایل بودهاند و تلاش میکنند که رهبری جنبشهای طبقاتی ملتهای زیردست به افرادی از ملت فرادست سپرده شود تا از این راه نیرو و شور انقلابی برای رهایی افسرده و خاموش گردد.
دیگراینکه روشنفکر شکست خورده و مغلوب، با میل به سازش، نقشی برجسته در بقای نظام بهرهکشی دارد. او مروج و مبلغ نوعی فرهنگ نوین است که مبارزهی سیاسی را بیهوده میداند. او منادی فرهنگی است که در آن دگرگونی بنیادین تبدیل به رفرم میشود.
روشنفکرانی از این دست حلقهی پیوند دهندهی انسان تحت ستم با انسان فرادست هستند. از نگاه آنان هر آنچه متعلق به ملت فرادست است ممتاز و در خور ستایش است و آنچه که از آن ملت فرودست است، عقب افتاده و بی ارزش است. مثلا نویسنده دست دوم ملت فرادست را در ردیف فیلسوفان و متفکران بزرگ جهان میپندارد و خود را نیز همچون خواننده این نویسنده بزرگ به درجه انسان برتر ارتقا می دهند البته نه در برابر انسان استعمارگر بلکه در مواجه با انسان ستمدیده و دربند.
در پایان فانون پدیدهی لومپن پرولتاریا را از مارکس گرفته و آنرا با مناسبات بهرهکشی و کولونیالیسم منطبق میکند. لمپنها اگر از نگاه مارکس ضد انقلاب هستند، در نگاه فانون و در مناسبات بهرهکشی به پرچمداران، شلنگ اندازان و مداحان انقلاب بدل میشوند. این گروه با تغییر دوران، جایگاهشان نیز تغییر میکند، دهقان گذشته به دولتمرد و قدرتمند امروز تبدیل میشود تا راه را بر هرگونه مبارزه بر علیه نظام سلطه سد کند. بدون وجود مناسبات بهرهکشی و کولونیالیسم، لومپن پرولتر استعمارگر هم پدید نمیآید.
لومپن پرولتاریا در این مفهوم، تحت رهبری روشنفکران کولونیالیست، بر ضد هر آنچه که سلطهی نظام بهرهکشی را به چالش بکشد میایستد. برای نمونه در بیشتر موارد روشنفکران و سیاستمداران کولونیالیست، خود مستقیماً به زیردستان حمله نمیبرند بلکه این گماشتەگان و سرسپردەگان آنها هستند که به جنگ هم تباران خود میروند و به تداوم این نظام یاری میرسانند.
گایاتری سپیفاک فیلسوف هندی_امریکایی ضداستعمار، در یکی از نوشتههایش به نام “آیا زیردستان هم توانای سخن گفتن دارند؟” این پدیده را فرموله کردهاست، او میگوید که مردان سفیدپوست، نگهبانان زنان سبزهرو هستند تا مردان سبزهرو به آنان دست نیابند”.
چه چیزی در این عبارت پرمعنا هست که میتوان از آن درس گرفت؟ این سخن را میتوان به بسیاری از عرصهها تعمیم داد. هم در زمینهی آکادمیک کاربرد دارد که همیشه این گروههای غالب هستند که از سوی مغلوبان سخن میگویند و هم در مورد مسئلەی زنان.
این مردان هستند کە هموارە نقش سخنگوی زنان را بر عهده دارند و این مردان هستند که به جای زنان مینویسند. برای نمونه برخی از فیلسوفان پست مدرن بیان میکنند: “هر آنچه که نیچه نوشته است، از زبان زنان جاری شده و به دست زنان نگاشته شده است.” این تفکر توجیهگر این است که زنان نیازی به نوشتن ندارند. مادام که این همه مردان شایسته وجود دارند که برای زنان، از رنج آنان و از زبان آنان مینویسند دیگر چه نیازی هست که زنان خود قلم در دست گیرند و بنویسند. اساساً چرا باید زنان وجود داشته باشند و بنویسند؟ چرا باید به آنان گوش سپرد؟ و از اینجاست که آزادی، حق بیان و سخن گفتن از گروههای زیردست سلب میشود.
شکی در این نیست که کردها در ایران ملتی تحت سلطه و دربند هستند. همانگونه که پیشتر گفتیم بدلیل شرایطی که نظام بهرهکشی بر آنان تحمیل کردهاست در تمام عرصههای فرهنگی، سیاسی، اجتماعی و اقتصادی راه بر توسعه و پیشرفت آنان سد شدهاست.
شاید بدلیل عدم وجود فرصتهای یکسان در عرصه رشد زبان و فکر باشد که روشنفکر ملت فرادست به سادگی تبدیل به سخنگوی ملت زیردست میشود تا فرصت سخن گفتن و ابراز وجود را از او سلب کند.
با ارتقا درجهی چپ ایرانی در میان کردها، بیش از سی سال است که این گروه سکاندار و سخنگوی چپ کردستان است و برایش تئوری فراهم آورده، آنرا چندشقه کرده است، بە جای آنها اندیشیده، آنها را به دنبالهرو تبدیل کردهاست و توانایی هرگونه توسعه و پیشرفت فکری را از آنان گرفتهاست و همه اینها با هدف خاموش کردن صدای زیردستان و ستمدیدگان به انجام رسیده است.
اگرچه حتا در تفکر لیبرالیسم هم دخالت کردن و دستبردن در سیاست داخلی احزاب سیاسی کاری غیرقانونی و عملی غیرمتمدنانه به شمار میآید، اما حکمتیستها به این هم اکتفا نکرده و در تلاشاند تا کومهله را متلاشی کرده و آنرا تکه و پاره کنند. اینجاست که ریشهی نظام بهرهکشی ایرانی نمایان می شود و با برافتادن ماسک چپ، چهرهی واقعی ناسیونالیسم ایرانی نمایان میشود.
باید به آنان گفت اگر که چپ هستید از مارکس و لنین بیآموزید و اگر تصور میکنید آنان نیز چپ نیستند، این دیگر موضوع دیگری است و شما نیز به جایی دیگر در دسته بندیها تعلق دارید.
دیگر زمان آن فرا رسیده که انسان ستمکشیده و دربند مانند فاعلی سیاسی خودش از خودش بگوید. ایدهی نمایندگی کردن دیگری، آن دیگری که خود توانایی سخن گفتن ندارد، باید به دور انداخته شود. زمان آن فرا رسیده آن دیگری خود زبان بگشاید و راهگشا و سازندهی آیندەی خود باشد. تنها در این حالت است که مسئلهی همراهی، پشتیبانی و یا همبستگی معنا مییابد.
زمانی که نیروی چپ جامعهی تحت ستم کردستان خود نتواند سخنگوی خود باشد و یا راه ابراز وجود بر او، از سوی چپ ایرانی سد شود، دل بستن به همبستگی و همراهی آنها جز امیدی واهی چیزی نیست. در گفتمان ارباب و بنده، یا آنچنان که مصطلح است در رابطه میان برادر بزرگتر و برادر کوچکتر، همیشه مارکسیستها و نیروهای چپ متعلق به ملت فرودست باید دست بر سینه در انتظار کرم و بخشش برادر بزرگتر باشند تا شاید سخنی نیز از آنان بگویند و یا تصدق سرشان، کمی تئوری به برادر کوچکتر مرحمت فرمایند.
Anton Pannekoek, Klassenkampf und Nation, Reichenberg 1912.
Benedict Anderson, Imagined Communities: Reflections on the Origin and Spread of Nationalism, Verso, London, 2016.
Frantz Fanon, Black Skin, White Masks, translated by Richard Philcox, Grove Books, New York, 2008.
Gayatri Chakravorty Spivak, Can the Subaltern Speak? Edited by Rossiland Morris, Columbia University Press, 2010.
John Riddell, ed., Founding the Communist International, New York: Pathfinder, 1987.
Karl Marx, Capital, translated by Ben Fowkes, introduced by Ernst Mandel, vol 1, Penguin Classics, London, 1990.
Karl Marx, The German Ideology, Moscow 1964.
Lenin, ‘A Caricature of Marxism and Imperialist Economism’, Zvezda, October 1916, Collected Works, vol. 23, p. 60.
Lenin, ‘On the Right of Nations to Self-Determination’, Collected Works, Vol. 20.
Walter Rodney, How Europe Underdeveloped Africa, Verso, London, 2018.
برگردان از کوردی: شهرام وحدانی